در ایام عید
سلام مامانی متین من فدای اون چشمات شم قربونت برم الان که دارم این پست واست مینویسم یک دسته گل اب دادی امروز صبح ٣تا لیوان برنج خیس کردم واسه ناهار درست کنم گذاشته بودم روی کابینت برگشتم سمت یخچال تو هم روی پنجه های پاهات وایساده بودی کاسه برنج ریختی اگه بدونی برنج همه جا ریخته بود زیرکابینت روی کابینت روی قالی بعدهم زدی زیرگریه اخه خودت هم ترسیده بودی بمیرم من منم ارومت کردم خوابوندمت تا تونستم به کارم برسم این پست مربوط میشه به خونه عمه بابایی که در روز٩ عید رفتیم خونشون تو حیاط خونشون شبیه یک باغ کوچیک بود پردرخت مثل انجیر توت وپسته و... یک استخر هم بود که دیگه شده بود جایگاه قورباغه ها انقدرقورباغه توش بود که من میترسیدم نزدی...