متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

کلاس اولی داریم 🤗❤

  باز پاییز است، اندکی از مهر پیداست حتی در این دوران بی مهری باز هم پاییز زیباست مهرت قشنگ ٬ پاییزت مبارک با اومدن بوی ماه مهر، متین ما هم رسماً کلاس اولی شد و مدرسه رفتنش رو با ذوق و شوق فراوان شروع کرده امیدوارم که تا آخرش همینجور بمونه  31شهریور روز جشن شکوفه ها بود که با دادش آرتین و بابا رفتیم مدرسه  یک جشن کوچولو براتون گرفتن و خانم معلمت معرفی کردن و کلاس بندی شدین  بعداز صحبت و خوش آمدگویی مدیر و ناظم مدرسه بچه ها رفتن توی کلاساشون تا با معلمشون آشنا شن خانم پذیرش معلم شما شد پسرم  کلی دوست جدید پیدا کردی خیلی خوب ارتباط برقرار کردی  پسرکم امیدوارم که ...
1 مهر 1397

ماه محرم

السلام علیک یا اباعبدالله این محرم، هم تو بزرگ شده بودی و هم من تلاش کردم برای بزرگ شدنت! تو می دیدی....هر آنچه من نمی دیدم.... تو می شنیدی...هر آنچه من نمی شنیدم..   مامان قصه ی کربلا رو بگو.....   مامان بازم قصه ی علی اصغر رو بگو...چرا بهش آب ندادن؟ مامان رقیه باباشو ندید؟ مامان بچه ی امام حسین خیلی نازه... و سوالهای دیگرکه تو جوابش از من میخواستی این یعنی اینکه درکت بیشتر شده از امام حسین میخوام خودش کمکت کنه تا به شناختش برسی پسرم برای اولین بار امسال زنجیر زنی کرد البته دو سال پیش هم طبل میزد درمراسم عزداری امام حسین خـــــــــــــدایِ کربلا.....متین م را ح...
23 مهر 1394

تغییر دادن آدرس وبلاگ

(متین و الهه مردادماه ) پسرم من به خاطر برخی از دلایل شخصی و... ادرس وبلاگت تغییر دادم اما اینجا بسته نمی شود....هیچ گاه... وقتی دلیلِ این کلبه ی آبی فرشته ای چون تو باشد....پس همیشه دلیلی برای این دل نوشته ها هست... تو دلیلی...روشنی...نوری....هستی! پس من و انگشتهایم اینجاییم... مگر می شود تو باشی و حرفی برای گفتن نباشد؟ درست این روزها که شیرینیِ وجودت ثانیه ثانیه است.... قبل تر می پرسیدم....بچه ها تا چه سنی شیرینن؟ و جوابِ مادرها برایم عجیب بود... امروز من هم آن عجیبِ دیروز شدم....هر سنیشون شیرینیِ شگفت انگیز و تکرار نشدنیِ خودش رو داره... خدایا دل و جانم را به تو میسپارم خیلی دوستت دارم. کمی در...
1 شهريور 1394

درس زندگی

روياهاي ما ساخته افكار و آرزوهامونه و اين خودش مي تونه يه شروع باشه براي رفتن و پر كشيدن براي آزادي رهايي از اين بند و اسارتي كه اسمش رو گذاشتيم سرنوشت به نظر من ما آدمها خودمون سرنوشتمون رو مي سازيم ما خودمون باعث ميشيم توي زندگي بهمون ظلم بشه بهمون اجحاف بشه و يا برعكس بهمون احترام گذاشته بشه و همه ما رو با تحسين نگاه كنن قصه هر كدوم از ما آدمها پر از حكايته حكايتهاي شيرين تلخ دلهره آور شاد و گاهي احساسهايي كه همه با هم يه جا جمع ميشن و كز ميكنن گوشه دل آدم برنده اون كسيه كه بتونه   اين احساسات رو مهار كنه و با استفاده از اون عقل و درايتش به بهترين راه سوقشون بده به جرات مي تونم بگم تعداد محدودي از ما آدمها به...
1 شهريور 1394

درگذشت آمنه عزیز

خبردرگذشت آمنه عزیز چنان سنگین و جانسوز است که به دشواری به باور می‌نشیند، ولی در برابر تقدیر حضرت پروردگار چاره‌ای جز تسلیم و رضا نیست       این واقعه دردناک در تاریخ 93/9/21 مصادف با  اربعین حسینی  اتفاق افتادبرای خانواده این عزیز صبر و شکیبایی مسئلت می نمایم. ...
26 آذر 1393

ای کودک ...

ای کودک ... کفشهایم رو مپوش ؛تلاش تو برای بزرگ شدنت غمگینم می کند ... کودک بمان ؛کوچک بمان ... من در بزرگ شدنم دردهایی دیدم که کوچک کرد؛ بزرگ شدنم را ... ولی من بر این باورم..همین دردهاست که ما را بزرگ میکند... پس لبخند بزن ووو بگو بزرگ شدممممممم مرد کوچک من به آینده ت امیدوارم عمر آدم خیلی زود میگذره خیلی زودتر از این که فکرشو بکنیم   عزیزم راحت باش و از زندگی ات لذت ببر ...
15 مهر 1393

بهانه اول مهر و بوی ماه مدرسهــــ ...

عجب روزهایی بود تب و تاب و ذوق و شوق اخر تابستون برای شروع مدرسه... یاد کتاب های نو که هلاک بوی تازگی اش هستم بخیر نیمکت هامون بعضا درست و حسابی هم نبود ولی من آرزومه دوباره روی همون نیمکت های چوبی کهنه بشینم نمیکت ها ی که باید سه نفری می نشستیم دلم برای معلم های عزیزم تنگ شده برا مهربونیشون برا دعوا کردنشون برای کلمه به کلمه ای که بهمون یاد دادن دلم برای هم کلاسی هام تنگ شده برای نگاه مهربون و مظلومشون تنگ شده ماها مثل بچه های این دوره زمونه نبودیم واقعا بچه بودیم از دنیای بزرگترا بی خبر بودیم  و سر زبون دار نبودیم واقعا بچه بودیم دلم برای دعای اول صبح سر صف تنگ شده...از جلو نظام گفتن هامون... ...
30 شهريور 1393

تولد آناهیتا و بنیتا

سلام متین من تولد آناهیتا جون و بنیتا عزیز 13 خرداد بود که  قبلا هم توی پست های قبلی نوشته بودم که وقتی میخوایم بریم بیرون خودت انتخاب میکنی چه بپوشی و اون روز هم اصرار به پوشیدن لباس فوتبالت که بابا امین واست خریده بود داشتی با همین لباس رفتیم تولد که خونه بابا حاجی بود   متین و بنیتا   متین و آناهیتا تولد یک سالگی آناهیتا و بنیتا جون با تم کیتی     بنیتا خوش اخلاق تر بود بغل همه می رفت آناهیتااز بغل خاله میترا پایین نمی اومد و موفق به یک عکس دو نفره از هردوشون نشدیم   ...
13 خرداد 1393