اسباب کشی
متین جونم
به خدا...بهشت همین جاست...
همین خونه ای که عطر نفس های تو،گوشه به گوشه اش پراکنده شده...
همین خونه ای که صدای خندیدنت و حس قشنگ بودنت رنگ زندگی داده به در و دیوارش...
تو خوابی و من کنار تختت سجده شکر به جا میارم و به پهنای صورتم اشک می ریزم و به وسعت مادر بودنم خدا رو شکر میکنم که تو هستی...
نفس میکشی...میخندی...زندگی می کنی............................
عزیزم
این روزها گرفتار اسباب کشی هستم تا چند وقتی شاید نتونم وبلاگت رو آپ کنم جمعه همین هفته میریم خونه جدید
خونه جدیدمون هم به خاله میترا و هم به خونه بابا حاجی نزدیکه
ولی دیگه باخاله مریم همسایه نیستیم ماطبقه بالا بودیم و اونا پایین هر دومون داریم جابه جا میشیم و الهه وحسین که در طول این یکسال باهات بازی میکردن از ما یه کم دور میشیم ولی خونه جدیدمون چندتا کوچه فاصله ش هست باخونه خاله مریم
ما برمی گردیم