متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

قشنگترین روز زندگی من

سلام متین جان توی این پست میخوام از روز زایمانم واست بگم نمیدونم چرا امشب که میخواستم تو روبخوابونم رفتم توی فکر روز بدنیا اومدنت وتوی ذهنم مروری کردم اون روز واقعا فراموش نشدنی وخاطره انگیز ترین روز واسم بود ... نهم هر ماه چه بی همتا روزیست برای من بی همتا و بی مانند برای من من که تو رااز جانم  بیشتر دوست  میدارم ... تار و پود ذهنم عجین شد با این روز خجسته از روزی که قلبم با حس بودنت آشنا شد ... حقا که پرو بالم بخشیدی با آمدنت... اکنون متینم فرشته ی کوچولوی آرزوهایم بدانکه وجود من لبریز  شوق بودن توست ♥♡♥ متین من روز 7/9/90 همونطورکه دکتر قاسم خانی ازم خو...
28 ارديبهشت 1392

قبل از به دنیا اومدن متین

من وامین  بالاخره بعد از تقریبا 1سال  ونیم زندگی مشترک از خداوند بزرگ خواستیم یه نی نی خوشگل و سالم و البته صالح بهمون هدیه کنه تا زندگیمون کامل بشه. خدا رو شکر خیلی زود خداوند یه هدیه آسمونی بهمون داد که شد تموم زندگی من و امین در یکی از روزهای خوب خدا بی بی چک رو تست کردم  و دیدم بله ه ه ه ه ه ه ه    دو تا خط قرمز پررنگ ظاهر شد که نشان از خوش خبری بود به اولین نفری که گفتم بابا امین بود که خیلی زیاد خوشحال شد اشک شوق میشد توی چشماش دید وبعد از اون هم تلفنی به مادرلیلا وبعدهم خاله ها خبر دادیم و... که همه خوشحال شدن فردای همون روز یعنی در تاریخ 90/2/8به آزمایشگاه رفتم که ازمایش خون بدم آخه قبل ...
18 بهمن 1391

ارزشمندترین هدیه زندگیم

متین من عشق را با تو می شناسم ، زندگی را با تو زیبا می بینم اگر گه گاهی چند خطی می نویسم به عشق تو است و اگر اینک نفس می کشم و زندگی میکنم به خاطر وجودتو هست قبل از هر چیز میخوام بدونی که من پیشت تو باشم یا نباشم ، توی این دنیا باشم یا نباشم تو همیشه در قلب منی و من با تمام وجودم دوستت دارم اینو فراموش نکن و همیشه به یاد داشته باش برای تو می نویسم ؛ ارزشمندترین هدیه زندگیم نمیدونم چطوراحساس قشنگ مادر بودنم رو برای تو بنویسم ؟ چطور از شادی هایم برایت بنویسم؟ از لحظه بدون تکرار دیدنت...تو اومدی و جای خالی بودنت رو توی زندگی مون پر کردی ...
21 دی 1391

خدایا ممنونم

متین همه ی عمرم هیچ وقت اینجوری به شمارش روزهای زندگیم فکر نکرده بودم...الان که روزهای با تو بودن و با تو زندگی کردن رو می شمارم گذران عمر برام نمایان تر می شه و شرمنده تر از این که این عمر عجب میگذره و من غافل. تا وقتی حادثه ای شیرین مثل حضور تو نبود ، برام گذر این روزها هم مهم نبود... روزها و زندگی به روزمرگی می رسید وقتی نبودی و حالا که هستی شیرینی این روزها رو برام ثبت می کنی... هر روز با روز قبل فرق می کنی، بزرگ تر می شی، کارهای با مزه تر انجام می دی ... بعد از اومدنت به جرات می تونم بگم تا امروز هیچ دو روزی شبیه هم نبوده برام ... امیدوارم سالهای عمرت سه رقمی ب...
15 دی 1391

3 ماه اول متین

من مادر شده بودم... متینم تو کنارم بودی...وجودی که 9 ماه برای دیدنش لحظه شماری میکردم...نوزادی شیرین...زیبا وپر از نیاز...تا چند وقت از شوق بودنت در کنارت گریه میکردم...پسرم چه روزهایی بود...اولین تجربه من برای مادر شدن..شبها در عمق خواب با کوچکترین صدایت به همراه بابا بیدار میشدیم...کمکهای پدرت در اون روزها را هیچوقت فراموش نمیکنم...(یادت باشه اگه یکروز پدر شدی حتما به مادر فرزندت کمک کنی) کمکهای مادر لیلا وخاله مریم و نجمه و میترا...تو فقط برای شیر گریه میکردی و من عاشقانه تو رو در آغوش میگرفتم و به تو شیر میدادم گویی خواب ندارم...با تو بیدار میشدم...با تو میخوابیدم...با آرامشت آرام بودم... چه زیباست از عمق وجودت کسی را دوست داش...
9 دی 1391

زردی متین

سلام الان من اومدم خونه و خدا رو شکر شیر مامانم می خوردم هیچ مشکلی واسم پیش نیومد ولی یه ذره زردی داشتم که نگران کننده نبود بابام و خاله مریم  منو برده بودن دکتر زردیم ١٢ درجه بوده ولی به علت این که وزنم خوب بوده 3700 بودم موقع بدنیا اومدم ولی بعد از ٥ روزی که درnicuبستری بودم3500بودم ولی نه زیر مهتابی مخصوص زردی گذاشتنم نه بستری شدم با شیرمامانم وداروهای گیاهی که مادرلیلا بهم داده بودن خوب شده بودم اینم عکسام..     در این عکس پشت دستت مشخصه که سوزن مخصوص زردی بهت زدن تا مشخص بشه زردی چقدر هست و نامگذاری اسم متین: مامان وبابا تصمیم گرفتن اسم منو متین بگذارن چون میخواستن یک اسم بامعنی و...
8 دی 1391

خوش آمدی

بنام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست ... پسرعزیزم این نوشته ها خاطرات منو و تو باباییه با تمام آدمهای زندگیمون تا تو از تمام لحظه های ناب زندگیت واز تمام حسهای آدمهایی که دوستت دارن باخبربشی.این هدیه کوچکی میشه که در آینده تقدیمت می کنم. یکی بود یکی نبود در روزگاری خیلی دوردر یک روز خیلی خوب درتاریخ ٨/٢/٩٠ مامان وبابای من یعنی سمانه وامین متوجه شدن که دارن بچه دارمی شن . اولین واکنش اونا این بود که از خوشحالی داشتن بال در می آوردن احساس کردن روی زمین نیستن بلکه دارن تو آسمونها پرواز می کنن و نمی تونن توصیف احساس شون کنن بلافاصله خوشحالی شون رو با مادرلیلا وخاله هام تقسیم کردن .همه خیلی خوشحال شدن. مامان ...
6 دی 1391
1