در ایام عید
سلام مامانی متین من فدای اون چشمات شم قربونت برم الان که دارم این پست واست مینویسم یک دسته گل اب دادی امروز صبح ٣تا لیوان برنج خیس کردم واسه ناهار درست کنم گذاشته بودم روی کابینت برگشتم سمت یخچال تو هم روی پنجه های پاهات وایساده بودی کاسه برنج ریختی اگه بدونی برنج همه جا ریخته بود زیرکابینت روی کابینت روی قالی بعدهم زدی زیرگریه اخه خودت هم ترسیده بودی بمیرم من منم ارومت کردم خوابوندمت تا تونستم به کارم برسم
این پست مربوط میشه به خونه عمه بابایی که در روز٩ عید رفتیم خونشون تو حیاط خونشون شبیه یک باغ کوچیک بود پردرخت مثل انجیر توت وپسته و... یک استخر هم بود که دیگه شده بود جایگاه قورباغه ها انقدرقورباغه توش بود که من میترسیدم نزدیک بشم
ولی چاره تو رو که نمیکردیم تو فکرمیکردی ماهی هستن میخواستی بری تو اب اونا رو بگیری بابا هم نتونست چند دقیقه پیش عمه اش بشینه همش تو رو میگردوند منم اومدم چندتا عکس ازتون گرفتم واسه یادگاری این عمه مهربون به پسرم عیدی هم داد
وای متین اماده بودی که بری تو اون اب
وای من که میترسیدم چندشم میشد ولی تو دست بردار که نبودی
تواین عکس هم داری اشاره میکنی که بابا ببرتت سمت همون استخرقورباغه ها
اینم عکس بابا ناصر درکنار عمه مهتاب هستش به نظرمن که خیلی شبیه به هم هستن
اینم عکس یکی دیگه ازعمه های باباته عمه کوکب که پارسال عید ازش گرفتم
این عکسها رو ازعمه های بابات گذاشتم بزرگ که شدی شاید دربین ما نباشندخواستم عکسهای اونارو ببینی ایشالا همیشه سالم وعمرشون طولانی باشه