این چند روز...
متین جونم
امروز وقتی داشتم باهات بازی می کردم ، اون پنجه های خوشگل کوچولوتو کرده بودی لای موهام و داشتی با تعجب باهاشون بازی می کردی . اونقدر از این کار تو لذت بردم که اشکم سرازیر شد و هزار بار خدا رو شکر کردم.
تمام بدنم مور مور شد از این احساس .
یاد اون روزهایی افتادم که هنوز توی دلم بودی و با تکون خوردنت اولین احساس مادر بودن رو به من دادی .
دلم برای اون روزها تنگ شده.
وقتی داشتم دستهای کوچولوتو نگاه می کردم ، دیدم هر دستت 5 تا انگشت داره و هر انگشتت 3 بند.
و همین برای شکر گذاری خدا کافی بود...
واتفاقات این چند روز
روزپنج شنبه2/12 تولدعباس عمو رحیم بود که خیلی پسرگل ومودبی بودی اصلا مامان وبابا اذیت نکردی کنارمن نشسته بودی تا اخرتولد هروقت که خونه کسی میریم خیلی ارومی دست به هیچی نمیزنی وکنارمن میشینی ای جانم عاشقتم
دیروزهم رفتیم2/15 خونه باباحاجی واست یک قلک خریدم که باباحاجی اولین کسی بودکه واست 50 تومن انداخت ویک توپ هندوانه هم موقعی که با مادرلیلا رفتی سوپری واست خرید باخاله میتراهم کلی بازی کردی
متین جان امروز 2/16با خاله نجمه وریحانه رفتیم پارک توهم باریحانه کلی بازی کردی از اونجای که سری قبلی بردمت پارک توپ یک پسر میخواستی واست توپ هم بردم علاوه بر سرسره توپ بازی هم کردی
از راست سارینا عباس نیلوفر حسین
توی این عکس داشتی میرفتی سمت پله های سرسره راستی امروز وقتی میذاشتمت بالای سرسره خودت بدون کمک سرمیخوردی میومدی پایین ولی قبلا من ازبالا سرت میدادم
اینم یک درخت که دستت میزدی بهش میخندیدی چندین دفعه این کاروادامه دادی وقتی بغلت کردم ببرمت گریه کردی
متین خیلی علاقه به جاروداری هرنوعش برقی دستی اینم موقعی که رفتی جارو دستی توی کابینت برداشتی واسه مامان داری تمیزمیکنی بیسکویت له میکنی بعدهم میخوای تمیزکنی
( نوشتم دوستت دارم ♥ پرانتز را نبستم بگذار این حقیقت تا ابدجریان بیابد...