متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

حکایت این روزهای ما

1392/12/19 12:32
نویسنده : مامان سمانه
316 بازدید
اشتراک گذاری

متین من قلبماچقلب

آنچنان به زندگی ام رنگ و بوی دلنشینی  بخشیده ای که به خاطر نمیاورم زمانی که تو را نداشتم لذت های دنیایم چه بوده است؟؟؟  

خداوندا چگونه شاکر باشم نعمتی را که از به خاطر آوردن تک تک لحظاتش اشک در چشمانم حلقه میبندد!

لحظات شیرین و تکرار نشدنی شیطنت های پسر عزیزم که گهگاه صبرم را نیز بر هم میریزد!

لحظات به خواب رفتنش که آنقدر خودش را در  آغوشم جابجا میکند و آنقدر پوست لطیف بی همتایش نوازشگر دستهای خسته ام میشود که گاه من زودتر از او به خواب میروم!

لحظات خاطره انگیز و پر لذتی که صدای دلنشین قهقه های کودکانه اش تمام فضای خانه را پر میکند و هر چقدر خسته باشیم لبخند بی مقدمه بر لبانمان جاری میگردد...

لحظاتی که در نیمه های شب در حالی که بین خواب و بیداری است همچون فرمانروایی قدرتمند صدایم میزند!

و تک تک ثانیه های با متینم بودن که بسیار دلنشین است هرچند گاه به خاطر شب زنده داریهای پی درپی و خستگی های روزانه این نعمت بزرگ را تنها برای ثانیه ای از یاد میبرم و احساس ناتوانی میکنم.

پسر عزیزم متشکرم...
و خداوند مهربانتر از مهربانم عاشقانه دوستت دارم که ثانیه های زندگی ام را اینچنین انرژی بخشیده ای و زیبا ساخته ای...
معبودم سپاس این بنده حقیرت را بپذیر...

 ١٩/١٢/٩٢

پسر دوست داشتنی من

تمام تلاشم را میکنم تا همه چیز را بنویسم برای روزهای آتی

می نویسم ولی آیا براستی همانطور که باید تمامشان را در دفترچه مغزم ثبت خواهم کرد؟ نمیدانم این نوشته های کوتاه و گاه به گاه تا چه حد خاطراتم را زنده نگه میدارد! کاش میتوانستم تمام لحظات را ثبت کنم... تنها از این مطمئنم که من بیشتر از تو تمام اینها را بارها و بارها خواهم خواند...

این روزها به خوبی و به زیبایی سخن میگی... جملات کوتاه میگی

این روزها عجیب کلافه هستم، دروغ نمیگم اگر بگم بعضی اوقات کلافه ام میکنی، اما من میدونم که این روزها میگذرد، کاش آن قلب کوچک تو نیز میتونست این را درک کنه... با هر سازی که میزنی فعلا به خوبی میرقصیم...

دلم برایت خون میشود وقتی شبها از خواب میپری و آروم و قرار نداری وهیچ جوری نمیتونم آرومت کنم حدودا ربع ساعتی بیداری گریه میکنی وجیغ میکشی باید بذارمت توی بغلم راه ببرمت تا خوابت ببره. به روش نوزادیت دوباره خوابت کنم.. این چند وقت  شبهایی که بدون دردسر به خواب رفته ای  محدود هستند ومعمولا تا ساعت 12 یا 1 بیدار می مونی و خواب بعد از ظهر هم به کلی از برنامه روزانه ت حذف کردی

روی تمام اینها سرماخوردگی ت  هم این روزها اضافه شدند و شب بی قراریها و شب نخوابیدنهای مان  هم ادامه داره ... و  چشمهات عفونت کرده وبینی ت هم گرفته وقطره های که دکتر تجویز کرده رو اصلا نمیذاری بریزم توی چشمهات ازبچگی شربت خیلی خوب میخوردی والان هم بد دارو نیستی بدون هیچ دردسری شربتهات رو میخوری

٣/١٢ تولد حسین خاله مریم بود که باطری دوربینم تموم شد فقط عکس کیک تولدش دارم کیکش شبیه کیک تولد تو بود چون حسین انگی بردز خیلی دوس داره

 

 ١٣/١٢برای کوتاه کردن موهات وقت آرایشگاه لبخند (مجتمع زیتون) گرفتم اونم چون نزدیک به ایام عید هست به سختی وقت میدادن ولی چون اشتراک داشتی تونستم لابلای کنسلی های که وقت گرفته بودن ونیومده بودن ببرمت با شوق و ذوق فراوان با باباامین  به آرایشگاه رفتیم ولی از بابا امین جدا نمیشدی آرایشگر بهت شکلات و بادکنک داد ولی نتیجه نداد و گریه میکردی بردیمت شهربازی زیتون دوباره برگشتیم به آرایشگاه بازهم از بابا امین جدا نشدی وما موفق نشدیم موهای تو رو کوتاه کنیم وبرگشتیم وموکل شد به یک روز دیگه

١٤/١٢ عمه فریبا (عمه مامانی ) و پدربزرگ مامانی از مکه برگشت موقعی که رفتیم فرودگاه استقبال عمه باز از بغل بابا امین پایین نمی اومدی و قتی بیرون میریم همیشه دوست داری بغل بابا امین باشی

١٨/١٢ خاله مریم و عمو هادی با حسین و الهه رفتن به مکه  وقتی رفتیم بدرقه شون سوار اتوبوس که شدن داشتن میرفتن فرودگاه تو و ریحانه زده بودین زیر گریه که ماهم میخوایم سوار اتوبوس بشیم بریم بابا امین هم چند دقیقه ی واسه این که آروم بشی سوار اتوبوست کرد امیدوارم بسلامت برگردن

ویک کار خطرناکی که بلد شدی کمربند بابا حاجی از شلوارش به تنهایی بیرون میاری و میزنی به باباامین وباباحاجی وهرکسی که اذیتت میکنه سریع میری کمربند میاری میزنی دنبالش

میوه ی که بهش خیلی علاقه داری پرتقال هست روزانه ٥-٦ تا هم بهت بدم میخوری ولی غذا رو به راحتی نمیخوری

لواشک هم که خیلی زیاد علاقه داری

و هر روز حدود یک ساعتی مشغول توپ بازی میشی خیلی خوب هم شوت میکنی فوتبالیست کوچولو من

برنامه کودکی   Despicable Me 2 – من شرور ۲ 

که علاقه داری و پای tv میخکوبت میکنه

و اینم بگم که خیلی خیلی زیاد به رانندگی علاقه داری عزیزم هر وقت میخوایم بریم بیرون پشت فرمان بابا امین میشینی و به هیچ وجه نمیتونم بیارمت توی بغلم حتی اگه مسافت راه هم طولانی باشه پشت فرمان توی بغل بابا امین میشینی با اینکه خیلی خطرناکه ولی بابا امین تسلیم خواسته ت میشه بخاطر اینکه خیلی دوستت داره ولی باید یک راه چاره پیدا کنم واسه این کار آخه خیلی خیلی خطرناکه موقع رانندگی بابا .... چندروز پیش هم بابا امین ماشین ش رو نبرده بود دست منو گرفتی بردیم توی حیاط وازم خواستی که بشینی توی ماشین یک ساعت نشستی توی ماشین حتما هم سوئیچ باید بذارم توی ماشین نگرنه راضی نمیشی جیغ میکشی ولی هنوز نمیتونی استارت بزنی ولی چراغ بزرگ وکوچک ماشین خاموش و روشن میکنی کولر وبخاری بلدی روشن کنی ضبط روشن میکنی صداش زیاد میکنی آهنگ عوض میکنی دنده رو خلاص میکنی و... خلاصه از همین حالا رانندگی دوست داری وتوی خیابون که میریم ماشینی شبیه ماشین بابا امین و بابا حاجی و... می بینی سریع اسم میبری

پسرم چقدر خوب است که تو هستی.... چقدر شیرینست داشتنت... بودنت... و بی بهانه خندیدنت...بغل

گلم

 

و آغوشم همواره امن ترين جاي دنيا براي تو نازنينم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیرعطا
19 اسفند 92 1:09
ایشالله به زودی و با آرامش بیشتر این روزهاتونو پشت سر میذارین. عطا هم جدیدا عادت زدن پیدا کرده...