ناگفته ها
همیشه توی ذهنم مادر کلمه مقدسی بود کلمه ای بزرگ و قابل ستایش...
امروز وقتی نگاهم کرد و با همه اعضای صورتش خندید ... توی چشماش زل زدم...
یعنی من مادرش هستم!
دلم لرزید ...
خودم را کوچک تر از این کلمه دیدم...
دلم براش سوخت ...
به خودم قول دادم بزرگ شوم...
آن قدر بزرگ که لایق این کلمه باشم.
(مادر)
سلام میخوام تو این پست هرچیزی که تا الان تووبلاگت نذاشتم ویادم رفته رو بذارم
متین من از اینجا شروع کنم که شما وقتی خیلی کوچولو بودی اوایل اصلا شیر نمیخوردی من هم ول کن نبودم نمیخواستم شیر خشکی بشی اخه شیرمادر چه فایده های داره که اصلا شیرخشک پیش شیر مادر هیچه البته بعضی مامانای دیگه واقعا مجبور میشن و به نی نی هاشون شیر خشک میدن مثلا: شاغل هستن شیرشون کمه ومشکلات دیگه و...
خلاصه بعد از این که از بخش nicu مرخص شدی واومدی خونه شبها به سختی شیرمامانو میخوردی خاله ها ت خیلی کمک کردن وساعتها با من بیداربودن وسرتو رو میگرفتن تا شیربخوری منم ساعت میذاشتم رو زنگ 2 ساعت یکبار بیدار میشدم پوشک شما رو عوض میکردم وبهت شیر میدادم هرشب کارم این بود خلاصه این که شما تسلیم شدی و شیر مامانو خوردی ومن هم خیلی خوشحال بودم که با کمک خاله مریم ونجمه موفق شدم
تا 40 روزگی ات هم اصلا حمام نبردمت آخه میترسیدم از دستم لیز بخوری ولی شما ازهمون کوچولوی عاشق حمام بودی اصلا صدات در نمیومددرحمام کلا بچه ارومی بودی
و خیلی کم هم قنداق شدی چون من خودم خیلی موافق قنداق کردن بچه نیستم دلم نمیاد دو دستت و پاهات ببندم میترسیدم سختت باشه تو هم که نمیتونستی بگی داری اذیت میشی به همین دلیل من زیاد قنداقت نکردم تا 40 روزگی یه کم بیشتر یه ذره زردی داشتی که خوب نشده بودی ولی خداروشکرنه بستری شدی نه داروبهت دادم
فقط داروهای گیاهی که مادر لیلا براساس تجربه تجویز میکرد مثل :عرق کاسنی و خاکشیر وعناب بهت دادم که خوب شدی وشاید یکی ازدلایل ای هم که قنداق نشدی همین زردی کمی که داشتی بود کلا به ده بارهم نرسید که قنداق شدی اونم من همیشه به مادرلیلا میگفتم دست هاش بیرون باشه کمتراز دو ساعت بازت می کردم اون چندبارهم که قنداق شدی بخاطر دل دردت بود که تا قنداق میشدی اروم میگرفتی من هیچ وقت قنداقت نکردم بلد نبودم همیشه مادرلیلا وخاله مریم قنداقت می کردن
حالا جالب اینجاست من انواع شیشه پستونک برای شما گرفتم بهترین مارک ها ولی شمااصلا هیچ کدوم نمی گرفتی انواع سرشیشه ها مثل ارتونسی و شبیه ساز سینه مادر حتی همون عادی ها ولی نگرفتی هیچ کدوم حتی پرس وجو هم کردم میگفتن این سرشیشه ها حتی بچه های که پستونک نمیخورن با این های که گفتم راحت میخورن
ولی شما اینطوری نبودی بد دل بودی اصلا بلد نبودی پستونک مک بزنی
جونم برات بگه بعضی موقع ها میخواستم برم بیرون یک کار واجب پیش می اومد لازم میشد برم وشمارو دو سه بار نبردم بخاطر اینکه هوا سرد بود گذاشتمت این چند بار رو پیش مادر لیلا که یک بارش اینقدر گریه کرده بودی شیرخودم دوشیده بودم که مادر لیلا با قطره چکان بهت بده نخورده بودی و فقط خودم میخواستی وقتی اومدم انقدر پشیمون شدم از رفتنم اینم بگم تازه گریه هم کردم عذاب وجدان داشتم بابا امین باهام حرف زد دلداریم میداد میگفت احساسی برخورد نکن و قانعم میکرد تونست آرومم کنه
ناخن هات هم تا 10 ماهگی هیچ موقع نگرفتم کوچولو که بودی تا 4 و 5 ماه اول خاله مریم همیشه ناخن هات رو میگرفت بعد از اونم بابا امین من میترسیدم به جای ناخن هات گوشت اطراف ناخن ات رو بکنم دل این کارو نداشتم دوست نداشتم با یک سهل انگاری پشیمون بشم به همین دلیل دلم نمیومد ولی بعد ازده ماهگی ات خودم این کار رو میکردم وموفق بودم هیچ مشکلی هم پیش نیومد
5 ماه بودی که دیگه تا صبح بیدار نمیشدی ویکسره میخوابیدی کلا در نوزادیت بچه بد ارومی نبودی من خودم بیدار میشدم بهت شیرمیدادم البته وقتی کمتراز 5 ماه ات هم بود شبها کم پیش میومد که بی خواب بشی فقط یک شب یادمه دل درد گرفتی خیلی هم اونشب گریه کردی با دارو هم خوب نشدی با هم تا اذان صبح بیداربودیم
تا 4 ماه اول همیشه نشسته شیرت دادم میترسیدم اگه دراز بکشم شیرت بدم خوابم ببره وبیدارنشم متوجه نشم تو بغلمی ولی بعد4 ماه که بزرگتر شده بودی به پیشنهاد خاله نجمه دراز می کشیدم شیرت میدادم واین بارهم موفق بودم
یک بار 2 ماه بودی که شیرت دادم حدود 40 دقیقه یک دفعه دیدم داره حالت بد میشه میدونی چی شد اوردی بالا از دهن وبینی منم هاج و واج فقط نگاهت می کردم شوک شده بودم خیلی خیلی ترسیده بودم سریع زنگ زدم دکترت گفت اشکال نداره زیاد شیرخورده از اون به بعد نیم ساعت بیشتر شیرت نمیدادم اینم بگم بعضی موقع ها هم کمترمیخوردی تایم دقیق نمیتونم بگم کلی گفتم متین خیلی حساس بودم به همه ی رفتارهات مثلا شیوه شیرخوردنت ؛ حمام کردنت ؛ تنها گذاشتنت و... شاید تجربه کمم بود واسه این بود که برای بار اول باسن 21 سالگی مادرشده بودم ولی روز به روز به خودم امیدوار میشدم که میدیدم خیلی خوب و به تنهایی از پس کارهات برمیام البته باید اینم بگم کمک های خاله مریم بی تاثیرنبود علاوه براینکه خاله ی مهربون و دلسوز بود در زمینه بچه داری واقعا مثل یک پرستار عمل میکنه ازش خیلی تشکرمیکنم و کمکهای خاله مریم ومیترا هم جای تشکر داره و البته مامان خودم که جواب همه ی زحمت هاش نمیتونم به این آسونی ها جبران کنم فقط دستش می بوسم
متین از4 ماهگی بابا حاجی می گفت یکی و دوتا دوتا وسه تا و به همین منوال توهم واسش ورزش میکردی فیلم هاشو دارم حالت رو به شکم مثل این که شنا میکنن این حالتی ورزش کردی تا الان که یک سالت هست هروقت بابا حاجی میبینی واسش سریع همون کارو میکنی
عاشق اهنگ هستی هروقت میذارم شروع به رقص میکنی دست هاتو تکون میدی خیلی بامزه میرقصی من عاشق رقصت هستم فرقی هم برات نمیکنه چه تو ماشین چه خونه کسی باشی فقط اهنگ بشنوی شروع به تکون دادن دستات می کنی
هرچی که یادم اومد واست تعریف کردم بقیه رو یک روز دیگه واست میگم مامان جون اینا رو میگم چون یادت نمیاد که این روزها چه کارمیکردی که بشه واست یک یادگاری از مامان قربون پسردوست داشتنی ام برم که همه دنیامه عشقمه نفسمه عمرمه بازم بگم نه چون نمیدونم دیگه چه جوری توصیف کنم دوست داشتنم رو ....دوستت دارم مامان سمانه
متین من
قلبی که تنها برای تو می تپـد، تو هستی و به من نفس میدهی ، تو هستی و به من جان میدهی ، نمیدانم میدانی وقتی آمدی چه حالی شدم ، همان لحظـه که تو را دیـدم از این رو به آن رو شـدم ، از تنهایی رها شدم ، وابسته به چشمهــای زیبایت شدم نمیدانستــم چه کسی بودم ، تا کجـــا آمده بودم ، امــا اینک میدانم مجنــونی بیش نیستــم ، مجنونی که عاشق قلب بی ریای تو شده است ، مجنونی که غرق دردل دریای بیکران قلب مهربان تو شده است
این احساسات تنها احساسیست که در قلب من هست و تنها برای تو هست
میدانم درک میکنی احساسات مرا ای تو که هم احساس با منی
جز قلبم که عاشقت هست چیزی ندارم که به تو تقدیم کنم ، این قلب هم مال تو است ، همین را هم فدایت میکنم
این بود احساساتی که در قلب من بود ، تمام این کلمات عاشقانه به عشق این بود که تو در قلبمی و قلبم با هر تپش به تو میگوید که دوستت دارد
فریاد میزند دوستت دارد ، باز هم میگوید دوستت دارد