متین وپنجره
متین من روزجمعه که بابا هم خونه بود و کلی هم باشمابازی میکرد وحسابی باهم خوش میگذروندین
منم داخل اشپزخونه داشتم ناهاردرست می کردم وشماهم طبق معمول تا دیدی من داخل اشپزخونه هستم سریع خودت رسوندی به اشپزخونه ونمکدون های توی کابینت در اوردی یکی یکی خالی کردی
منم میخواستم ریس برنج ام بکشم وخطرناک بود شماهم اونجاباشی ازبابا امین خواستم بیاد ببرتت بیرون از اشپزخونه بابایی هم هرکاری می کرد تا شمارو سرگرم کنه ولی شما گریه میکردی می خواستی بیای پیش من
بابا هم برای باراول گذاشتت کنار پنجره وشماهم کلی خوشت اومد حدود 20 دقیقه ای بود که همونجا وایسادی نگاه تو کوچه می کردی ماشین ها وادم های که رد میشدن نگاه میکردی واصلا هم خسته نمیشدی بابا یک بار هم اوردت پایین اونم بعد از 20 دقیقه ولی تو زدی زیرگریه خلاصه بازم مجبورشدیم بذاریمت کنارپنجره ونه من نه بابای هیچ کدوم از پشت نگرفته بودیمت تو خودت خیلی قشنگ خودت نگه داشته بودی واصلا هم نیوفتادی ...
عکس های اون روزت میذارم در ادامه مطلب:
تو این عکس کاملا هم مشخصه تو عکس داری نگاه به آسمان میکنی پرنده های که دارن تو اسمان پرواز میکنن برات جالبه باچشمات دنبالشون می کنی
تو این عکس هم که یک مسواک تو دستت هست همونطور که تو پست های قبلی وبلاگت گفته بودم عاشق مسواک هستی اونم نه از نوع بچه گانه اش فقط مسواک های مامان دوست داری این دومین مسواکم هست که برداشتی همیشه هم دست میگیری