متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

متین آماده رفتن

سلام امروز میخواستم با مامان و بابام برم که واسه من اسباب بازی بخرن یک ماشین پلیس خریدم که چراغ هاش روشن میشه وصدامیده  حالا عکسها رو ببینم من تعریف می کنم داستان رفتن مون رو: لباس هام که پوشیدم حالا نوبت کفش هام هست  مامان نمیتونم کفش هام بپوشم بیاکمک بقیه داستان اون روز من درادامه مطلب ببینین: لباس هام که پوشیدم حالا نوبت کفش هام هست  مامان نمیتونم کفش هام بپوشم بیاکمک   من که دیگه آماده رفتنم بهتره از صندلی برم پایین من پله هارو یکی دوتا میکنم مامان وبابا شماهم بیاین مسافرین بیان بالا به مقصد اسباب بازی فروشی ...
14 دی 1391

حرفهایی برای متینم

متین من بعضی از تصاویر هستند که تو زندگی ما آدمها هیچ وقت از ذهن پاک نمیشن ...منم توی ذهنم از این تصاویر کم ندارم ...اما تصاویری که این روزها جلوی چشمهام رژه میرن شیرینن و خواستنی... یکی از این تصاویر مربوط به زمانیه که برای بار اول در آغوشم گذاشتنت و تنها خدا می دونه که چه حسی بود.. بارها سعی کردم برای بقیه توضیح بدم اما می دونم که نتونستم حس واقعیم رو منتقل کنم.... یاد اون صورت سرخ و نرم  که میوفتم قندی توی این دل آب می شه که شیرینیش رو تا قبل ازاین نچشیده بودم... تصویر دیگه تصویر شیر خوردنهای شبانه ست....شبها میشی ماهی کوچیک اتاقمون...ماهیی که به دنبال خوردن شیر دهنش رو ب...
13 دی 1391

سرماخوردگی

سلام متین من مامان فدات شه دیشب اصلا نمیتونستی بخوابی چون سرماخوردی آخی عزیزم منم شربت بهت دادم با سرم شستشو بینی ات شستشو دادم وشمانمیذاشتی گریه می کردی منم دلم نمیاد ولی مجبور بودم راه بینی ات باز کنم با شستشو که بتونی بخوابی تو این یک ماه گذشته زیاد سرما خوردی نمیدونم چرا آخه منم خیلی مواظبت هستم گرم نگهت میدارم زیاد بیرون نمیبرمت چون هوا سرده ولی تو سرما می خوری مامان هم ناراحت میشه درتاریخ ١٤/٨ آخرین باری که سرما خورده بودی من وبابای اصلا نمی تونستیم شبها بخوابیم از نگرانی شبها بیدار می موندیم که تو خدا نکرده تب نکنی تو اون سرما خوردگی ٣ باربردمت دکتر ولی خوب نشدی سرفه های زیادی می کردی  حتی شبها سرفه هات بیش...
13 دی 1391

متین فرار میکنه و...

این روزا متین زیاد از پوشک خوشش نمیاد وقتی میخوام پوشکت کنم این گل پسرم رو از دستم فرار میکنه امروز کلی سرگرمت کردم  عروسک ماشین وتوپ تا بلاخره پوشک ت کردم بعد که میخواستم لباسهاتو تنت کنم از دستم فرار می کردی ومامانی هم بدنبالت میدونی سرازکجا در آوردی خودت    میز آرایشی مامانی   قدم نمیرسه بهتره روی پنجه های پام وایسم... مامانم که از دست این شیطنت هات خونش به جوش اومد این امضاء روی لپت انداخت (قربون پسرکوچولوم برم مامانی عاشقته بوس ) ...
13 دی 1391

3 ماه اول متین

من مادر شده بودم... متینم تو کنارم بودی...وجودی که 9 ماه برای دیدنش لحظه شماری میکردم...نوزادی شیرین...زیبا وپر از نیاز...تا چند وقت از شوق بودنت در کنارت گریه میکردم...پسرم چه روزهایی بود...اولین تجربه من برای مادر شدن..شبها در عمق خواب با کوچکترین صدایت به همراه بابا بیدار میشدیم...کمکهای پدرت در اون روزها را هیچوقت فراموش نمیکنم...(یادت باشه اگه یکروز پدر شدی حتما به مادر فرزندت کمک کنی) کمکهای مادر لیلا وخاله مریم و نجمه و میترا...تو فقط برای شیر گریه میکردی و من عاشقانه تو رو در آغوش میگرفتم و به تو شیر میدادم گویی خواب ندارم...با تو بیدار میشدم...با تو میخوابیدم...با آرامشت آرام بودم... چه زیباست از عمق وجودت کسی را دوست داش...
9 دی 1391

زردی متین

سلام الان من اومدم خونه و خدا رو شکر شیر مامانم می خوردم هیچ مشکلی واسم پیش نیومد ولی یه ذره زردی داشتم که نگران کننده نبود بابام و خاله مریم  منو برده بودن دکتر زردیم ١٢ درجه بوده ولی به علت این که وزنم خوب بوده 3700 بودم موقع بدنیا اومدم ولی بعد از ٥ روزی که درnicuبستری بودم3500بودم ولی نه زیر مهتابی مخصوص زردی گذاشتنم نه بستری شدم با شیرمامانم وداروهای گیاهی که مادرلیلا بهم داده بودن خوب شده بودم اینم عکسام..     در این عکس پشت دستت مشخصه که سوزن مخصوص زردی بهت زدن تا مشخص بشه زردی چقدر هست و نامگذاری اسم متین: مامان وبابا تصمیم گرفتن اسم منو متین بگذارن چون میخواستن یک اسم بامعنی و...
8 دی 1391

خوش آمدی

بنام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست ... پسرعزیزم این نوشته ها خاطرات منو و تو باباییه با تمام آدمهای زندگیمون تا تو از تمام لحظه های ناب زندگیت واز تمام حسهای آدمهایی که دوستت دارن باخبربشی.این هدیه کوچکی میشه که در آینده تقدیمت می کنم. یکی بود یکی نبود در روزگاری خیلی دوردر یک روز خیلی خوب درتاریخ ٨/٢/٩٠ مامان وبابای من یعنی سمانه وامین متوجه شدن که دارن بچه دارمی شن . اولین واکنش اونا این بود که از خوشحالی داشتن بال در می آوردن احساس کردن روی زمین نیستن بلکه دارن تو آسمونها پرواز می کنن و نمی تونن توصیف احساس شون کنن بلافاصله خوشحالی شون رو با مادرلیلا وخاله هام تقسیم کردن .همه خیلی خوشحال شدن. مامان ...
6 دی 1391