متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

عید نوروز 95

از سال 95 امید توی زندگیم بیشتر شده و احساس می کنم زندگی رو از یه زاویه دیگه باید نگاه کنم خودمان را بسپریم به خــــدای سالها....به سالی جدید...به بهاری نیک....به دعاهایی از جنسِ دل... من فهمیدم...زندگی  به شیرینی و سادگی همین لبخند  تو هست...به خدا قسم! پسرم...عزیزترینِ قلبم...نفسم.. تو که کنارم باشی..آرامش داشته باشی..گریه ات از سرشوق...خنده ات از ته دل..سلامت روح و جسمت برقرار...من آرام ترین سمانه دنیا میشوم... و دعا کردم در این سال و سالهای آتی... شادی و عاقبت بخیری و نیک بختی و سلامت برایت... آهااااااااااااااااااااااای ابرهای روشن آهاااااااااااااااااااااای روزهای آفتابی سایه تان را...
8 فروردين 1395

جشن تولد ۴ سالگی

متین من!   پسر عزیزم چهار ساله که من شدم مادر. همه چیز رو رها کردم برای این که بتونم تک تک لحظه های بزرگ شدنت رو ببینم. دستان کوچک و پاهای کوچکت جلوی چشمام بزرگ شدن. تمام لحظه های با تو بودن در ذهنم ثبت شده. لحظه هایی که هیچ دوربینی نمی تونه ثبتشون کنه. لحظه هایی که فقط من بودم و تو و خدایی که تو رو به من داد. من و تو از همون اول خلقتت با هم بودیم نفس به نفس. تو جلوی چشمام قد کشیدی. چشمان کوچیک و نازت کم کم تونست همه چیز رو تشخیص بدی . برام دست دستی کردی . بای بای کردی. تونستی بشینی. تونستی معنی کلمات رو درک کنی و اولین دفعه که مامان صدام کردی ،اولین غذا خوردنت، اولین توپ بازیت ، اولین ایستا...
4 دی 1394

جشن تولد 4 سالگی در مهد

باتاخیر اومدم پست تولد ۴ سالگی پسرم بذارم پسر گلم عزیزدردونه مامان چهار سال گذشت. چهار سال با کلی تجربه های جدید. از خندیدن و نشستن و بلندشدن تاشناخت یک به یک اعضای بدنتو , دندان درآوردن و......  ورود به دنیای تازه تر وشروع یک ماموریت جدیدرو. اینکه سر یه قرار همیشگی ,یه ساعت به یاد موندنی , چی بین تو وخدای توگذشت تا رسیدی به دنیا. این همه تحولات درتو مبارک. عزیزکم , ازت پرسیدم دوست داری جشن تولدت چه شکلی باشه, یا به اصطلاح چه تمی باشه ؟ گفتی باب اسفنجی ودر نهایت تم باب اسفنجی وپاتریک انتخاب کردم روز تولدت 9/9 روز دوشنبه  یک کیک باب اسفنجی گرفتم اوردم به مهدکودک تا با دوستات جشن بگی...
4 دی 1394

آبان ماه

ساده میگذرد روزهای قد کشیدنت دردونۀ من، ساده اما پر از هیاهو... هیاهوی شیرین زبونیهای جدیدت، کشف های جدیدت، درخواستهای  که هرروز جنسش و آب و رنگش فرق میکنه.ابراز احساسات کردنت که همش خاص خودته و هرروز منو دیوونه تر میکنه. این روزهای شیرین رو برام جاودانه کن پسرم. از اینکه به مرحله ای رسیدی که مدام میگی"من دیگه بزرگ شدم"خیلی خوشحالم. با این حرف توی هر کاری که میخوام بهت کمک کنم در مقابلم جبهه میگیری میگی مامان من مرد شدم .خیلی خوشحالم متینم که بزرگتر شدی و آقاتر. آموخته های پسرم از مهد: ساعت 12 ونیم ناهار میخوری ومن با عشقی دوچندان کیفتو آماده می کنم. درست شبیه مامان که واسم لقمه درست می کرد وب...
6 آبان 1394