متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

قشنگترین روز زندگی من

1392/2/28 3:06
نویسنده : مامان سمانه
704 بازدید
اشتراک گذاری

سلام متین جان توی این پست میخوام از روز زایمانم واست بگم نمیدونم چرا امشب که میخواستم تو روبخوابونم رفتم توی فکر روز بدنیا اومدنت وتوی ذهنم مروری کردم اون روز واقعا فراموش نشدنی وخاطره انگیز ترین روز واسم بود ...

نهم هر ماه چه بی همتا روزیست برای من

بی همتا و بی مانند برای من

من که تو رااز جانم  بیشتر دوست  میدارم ...

تار و پود ذهنم عجین شد با این روز خجسته از روزی که قلبم با حس

بودنت آشنا شد ... حقا که پرو بالم بخشیدی با آمدنت...

اکنون متینم فرشته ی کوچولوی آرزوهایم بدانکه وجود من لبریز  شوق بودن توست ♥♡♥

متین من

روز 7/9/90 همونطورکه دکتر قاسم خانی ازم خواست که از تو نوارقلب بگیرم دربیمارستان ایران انجام دادم یک دستگاه بهم دادن که بذارم روی شکمم که هروقت تو حرکت کردی من دکمه دستگاه بزنم توهم چندین دفعه تکون خوردی وحدود ٢٠ دقیقه ی نوارقلب طول کشید که خداروشکر پرستار گفت خوبه وبعدازظهرهمون روز رفتم مطب دکترقاسم خانی  ونوارقلب نشونش دادم ودکترهم تاییدکردکه همه چی عالی هست نامه بیمارستان کوثربهم داد

که با بابا امین فردای همون روز8/9/90  رفتیم واسه کارای پذیرش صبح ساعت 8 راه افتادیم یک ازمایش هم انجام دادم توی بیمارستان وقتی تموم شد توی محوطه بیمارستان منو بابا امین رفتیم نان تازه وگردو چای خوردیم اخه من حتماتوی بارداریم اول صبح صبحانه باید میخوردم چون اگه ناشتابودم حالم بدمیشد بعدازظهرهمون روزهم  با مادرلیلا وبابا امین دوباره رفتیم بیمارستان کوثرو دکتربیهوشی خواست باهام واسه عمل سزارین فردا صحبت کنه ازم پرسیدمیخوای بیهوش بشی یا بی حس منم از دکترپرسیدم روش بی حسی چه جوریه وعوارض نداره دکترهم تاکیدزیادی داشت که بی حس شو چون خیلی خوبه عوارض داروی بیهوشی نداری بچه ات رومیبینی دراتاق عمل و... منم گفتم فرداقبل ازعمل میگم چه روشی درنظردارم بایدبا بابا امین ومامان وبابام صحبت کنم وقتی جریانو واسه اونا تعریف کردم گفتن بیهوش بشی بهتره شنیده بودن بی حسی یکی ازعوارضش بعدازعمل کمردرد زیاد هست افرادی بودن دوست واشنا که این اتفاق واسشون پیش اومده بود منم نظرم با اونا یکی بود  وگفتم بیهوش میشم

و همون روز دیگه اماده شدم واسه عمل فردا باید وسایل تورواماده میکردم ساک ات روبستم وحمام کردم  بعدازساعت یازده هم نمیتونستم دیگه هیچ چیزی بخورم اگه بخوام از اون شب بگم که خیلی واسم سخت بود انگار ساعت کند کارمیکرد واسترس واظطراب داشت دیوونه ام میکرد خیلی نگران تو بودم بیشتر اون شب شاید یک ساعت کمترخوابیدم وقتی دیدم خوابم نمیره تخت توروتکون میدادم وباتو که تو شکمم بودی حرف میزدم به خودم امیدواری میدادم مامان جون متین اون شب باران میزد همراه با رعدوبرق منم خیلی زیادباتو وخدا حرف میزدم تا از نگرانیم کاسته بشه تا ساعت 4 صبح شد

سریع رفتم بابا امین ومادرلیلا روصدا کردم که بریم بیمارستان بعد از اینکه مادرلیلا زیر قرآن ردم کرد حرکت کردیم توی مسیرکه میرفتیم شدت باران زیادترشده بود وقتی رسیدیم من نفردوم بودم قبل ازما دخترخاله من بتول که اونم همزمان با من فاطیمارو بدنیا اورد دکترش هم دکترقاسم خانی بود من وبتول یک اتاق دوتخته گرفتیم بعدازاون گان قبل ازعمل پرستار بهمون داد که پوشیدیم وبعدهم معاینه های قبل ازعمل صدای قلب ات روبرای اخرین بارشنیدم چقدر این صدا رو دوس داشتم  همه ی مامانای باردار توی یک اتاق نشسته بودن که یکی یکی اوناروصدا میکردن من جوانترین مامان بودم با سن ٢١ سالگی  

بغض عجیبی داشتم دلم میخواست ازشدت خوشحالی والبته اظطراب زیادکه همه بدنم فراگرفته بود بزنم زیرگریه ولی مادرلیلا فقط دلداریم میداد وبابا امین هم متوسل شده بودبه قران برای سلامتی هردومون دعامیکرد ساعت تقریبا هشت شد که اولین نفربتول صداکردن اونم رفت بعداز نیم ساعت فاطیما رو یک خانم ماما اورد توی اتاق مخصوص که بچه های که تازه بدنیامیان می اوردن اونجا منو ومادرلیلا وخاله سروناز رفتیم اونو دیدیم خیلی گریه میکرد گرسنه بود وقتی من فاطیمارودیدیم

دل توی دلم نبود که توروببینم پرستار صدای من زد وقتی رفتم روی ولیچر نشستم تابرم اتاق عمل یک خانمی بودکه حالش خوب نبودحالت تهوع داشت ازمن خواست اون زودتربره منم قبول کردم وای که این استرس تمومی نداشت بعدازنیم ساعت حدودا ساعت نه ونیم صبح بودمنو دوباره صداکردن داشتم میرفتم سمت اتاق عمل که بابا امین دیدم سریع اومد پیشم دستم گرفت وبهم گفت قوی باش  توکل کن بخدا وقتی دلگرمی های مادرلیلا وبابا امین بهم میدادن اروم ترمیشدم بی تاثیرنبود همونطورکه میرفتم بابا امین ازدورمیدیدم که دست برام تکون میداد دلم میخواست کنارم باشه نمیخواستم ازش جدا بشم ولی چاره ای نبود وقتی وارداتاق عمل شدم روی تخت درازکشیدم که دکتربیهوشی اومد بهش گفتم من میخوام بیهوش شم ولی دکتر به حرفم توجه نمیکردهنوز تاکید به بی حسی نخاعی داشت خیلی بهش اصرارکردم ولی تا اومدم به خودم بیام بی هوا دیدم امپول بزرگی توی کمرم زد بعدازچند دقیقه ازم پرسید میتونی پاهات تکون بدی دیدم نمیتونم هرچی تلاش میکردم بی فایده بود بعداز اون دکترقاسم خانی وچندتا پرستار اومدن که یکی ازاونا که خیلی مهربون هم بود کنارمن تا اخرعمل بود وباحرفاش منو سرگرم میکرد پرستار اومد پرده ای جلوصورتم کشید تاچیزی نبینم وکارشون شروع کردن

بعدازاون درست میشنیدم صدای گریه توبود ومیشنیدم که دکترمیگفت چه بچه تپل ونازی ازپرستار که کنارم بودگفتم سالم هست میخوام ببینمش ولی اونا سریع توروبردن بهم گفتن بعدکه رفتی توی بخش میتونی ببینی من داشتم دیوونه میشدم از شدت خشم چون حداقل از اینکه بی حس شدم و میدیدم توی اتاق عمل دوس داشتم تورومیدیم که این اجازه روبهم ندادن

وگل غنچه کرد و غنچه شکفت و خداوند  بهترین و زیباترین هدیه اش را به ما داد

متین در روز چهارشنبه چهار محرم ساعت 10 صبح با وزن 3کیلو هفتصد و قد52 دورسر  ٣٥  بدنیا اومدی

چند دقیقه ی گذشت ولی من حس میکردم که دارن با تیغ شکمم می برن و همون لحظه سخت نفس میکشیدم به همون پرستارکه نزدیکم بودگفتم اونم سریع اکسیزن روی صورتم گذاشت گفتم من دارم حس میکنم بعضی ازکارای عمل همون لحظه امپول بیهوشی هم بهم زدن چشمام سنگین شد دیگه چیزی نفهمیدم

وقتی به خودم اومدم توی ریکاوری بودم  تا حس به بدنم برگرده نیم ساعتی اونجابودم تا دوتا پرستارمنو بردن توی بخش ازهمون لحظه به بعد دردهام زیادشد توی شکمم مثل اینکه می سوخت خیلی درد وحشتناکی بود وقتی رسیدم توی بخش چهره مادرلیلا وبابا امین خوشحال نشون نمیداد وقتی دیدمشون درد م یادم رفت مثل اینکه اون لحظه هیچ چیزی نمیفهمیدم پرسیدم چیزی شده که خاله سروناز گفت بچه ت  اب دور شکمت خورده اینوکه بهم گفتن باصدای بلندزدم زیرگریه وخواستم دکترببینم اونم گفت جای نگرانی نیست این اتفاق واسه عمل سزارین حیلی پیش میاد ومعده اش شستشو میدیم خیلی زودخوب میشه وبعدتورو واسم اوردن وقتی دیدمت همون لحظه گفتم وای چقدر شبیه منه با این حرفم همه زدن زیرخنده بابا حاجی هم همون لحظه اومد وکلی ازتو تعریف میکردن یکی میگفت چشماش درشته یکی میگفت سفیده و... ولی پرستار اومد توروخیلی زود برد وقتی بردنت من نمیخواستم ازم جداشی اخه 9 ماه انتظارت کشیده بودم وازهمون لحظه که دیدمت بدجوری عاشقت شده بودم وحسی که هیچ وقت وهیچ زمان نداشتم به واسطه توپیداکرده بودم مامان شده بودم متینم نفس مامان خدامنو خیلی دوست داشت حالاتوشدی همه ی زندگیم نفسم چی بگم از جانم عزیزتری متین من نمیشه حسی که اون روزداشتم واست بگم فقط خدامیدونه توی دل من چه خبربود امیدوارم تونسته باشم  با این پست حسم به تو منتقل کرده باشم

توی این عکس روی ویلچرنشستم ودارم میرم اتاق عمل

این عکس هم وقتی که بدنیا اومدی بعداز اینکه لباسهات تنت کردن ومن تازه دیده بودمت

مامان خوبم ممنونم که وقتی چشمم بازکردم تو پیشم بودی همیشه ودرهمه لحظه های زندگیم تو کنارم بودی توی بزرگ کردن متین به من خیلی کمک کردی نمیدونم این همه محبتهات روچطورجبران کنم خیلی دوستت دارم متین جان فراموش نکن مادرلیلا وبابا حاجی همیشه درکنارمن وتو بودن وحامی وپشتیبان مابودن وهستن ازت انتظاردارم وقتی بزرگ شدی محبت هاشون با احترام وادب جواب بدی به امید اون روز ...

روزی که اولین نشانه های وجود تو در من شکل گرفت زندگی طعم دیگری پیدا کرد.

دنیای من زیبا شد و روزگارم دوست داشتنی.

هر نفسم را باتو قسمت کردم وبه خود می بالیدم که چندی بعد مرا مادر خواهی خواند.

لحظه ها را شمردم تا به روز9 آذر سال 90

که تو چشمان زیبایت را در ماه محرم به دنیا باز کردی و انتظار 9 ماهه مرابه سر رساندی.

با دیدن روی چون ماه تو وبه آغوش کشیدنت دانستم که لذتی بالاتر ازلذت مادر شدن نیست.                                            

ای فرشته زیبای زندگی من       متین من

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

مرجان مامان آران
22 اردیبهشت 92 15:14
اخيييييييي عزيزمممم واقعا ياد اون روزا ميوفته ادم خيلي خوبه ايشالاااا سلامت باشين
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
22 اردیبهشت 92 15:32
الان بیا وبلاگم ببین درست شد؟! اگه آره، کامنت بذار
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
22 اردیبهشت 92 15:52
خوشحالم که درست شده و تونستی بیای عزززززززززیزم خیلی خوبه که این ها رو نوشتی، مرور بعضی خاطرات لبخند روی لب میشونه هر چند اگر خاطرات زایمان باشن و از سختی هاش گفته باشی ... خیلی خیلی خوب و دقیق نوشتی دوستت دارم دوست خوبم
سانی مامی شادیسا
22 اردیبهشت 92 16:06
آخیییییییییییییییییی سمانه جون چه کار خوبی کردی خاطره زایمانت رو نوشتی . من هم به یاد روزی که شادیسا رو بدنیا اوردم افتادم. واقعا که اون لحظات خیلی شیرین و پر استرسه. خدا رو شکر که الان پسر گلت سلامت و شاد کنارته .
سیما
22 اردیبهشت 92 16:09
سلام عزیزم خوبی متین خوبه اینکه میگن دل به دل راه داررو می بینی همون لحظه که تو تو وب وانیا بودی منم تو وب متین تو بودم خوندم این شرح حال رو قشنگ نوشته بودی عزیزم ایشالاه خدا برات حفظش کنه سمانه جون بیخود نبود که تا حالا مسافرت نرفته بودم خیلی سخت بود باور کن هنوز خستکی رفتن از تنم در نیومده بود که برگشتیم ولی بازم بد نبود خداروشکر وانیا هم صحیح و سالمه خیلی میترسیدم ویروسی چیزی بگیره یا سرما بخوره ولی بهرحال بخیر گذشت ایشالاه تو هم با متین جیگر به زودی بری مسافرت
rasta
22 اردیبهشت 92 16:10
واااااااای سمانه جون چقدر قشنگ و صریح نوشته بودی آدم میتونست خودش رو اونجا تصور کنه، چه لحظه ی زیباییه لحظه ی ملاقات مادر و فرزند برای اولین بار ، ایشالله متین جون همیشه سالم و خوش باشه ،
راستی ی سؤال ، بعد از بیحسی اپیدورال دچار همین کمر دردهایی که اطرافیان گفتن شدی؟
من آخرش رو خوب نفهمیدم یعنی ی دور که بیحست کردن آخرش حس پیدا کرد بدنت؟
و دوباره مجبور شدن بیهوشت کنن؟


سلام رستاجون ممنون که اینقدربادقت خوندی دوستم
اره بعداز زایمانم دچارکمردردهای زیادی میشم و خودم فک میکنم همون بی حسی دلیلش باشه البته ازکسانی که زایمانشون مثل من بوده هم پرسیدم اوناهم دچارکمردرد زیادی میشن ....
اره رستاجون بعدکه متین بدنیا اومد متوجه شدم دارم حس میکنم که همون لحظه بیهوش ام کردن

مامان بنيتا
22 اردیبهشت 92 17:00
خيلي زيبا نوشتي دوست خوبم منم ياد خاطرات بدنيا اومدن بنيتا افتادم چه زود گذشت
مامان شايان
22 اردیبهشت 92 17:03
واي دختر تو كه اشكمو دراوردي چقدر با احساس نوشتي از اين كارت خوشم اومد منم ميخوام خاطره زايمانم و بزارم واسه پسرم خدا بگم چكارت كنه آرايش كرده بودم ميخواستم برم بيرون الان مجبورم چشامو بشورم از اولللللللللللللللللللللللللل]




جدی ببخش منو که اشکات رو درآوردم خیلی شرمنده ام ولی منم که داشتم این خاطرات رو ثبت میکردم از شدت خوشحالی وهیجان اشک ذوق خیلی ریختم

دوستم توهم واسه شایان جون وقتی نوشتی خبرکن تا بیام بخونم


rasta
22 اردیبهشت 92 23:14
آخی عزیزم با اینکه خیلی خاطره ی زیبایی بود اما واقعا این تیکش خیلی عصابم رو به هم ریخت ، یعنی هم مجبور شدی اپیدورال رو تحمل کنی و هم بیهوش بشی ، باریکلا به این دکترا ، میدونی چقدر بدنت متحمل ضرر شده بود ، این دکترا هم خوشحالن بعضی وقتا ، هرکاری عشقشون بکشه انجام میدن اما باز جای شکرش باقیه که خودت و متین جون سالم موندین، این هم برای خودش جزو فراموش نشدنی ترین خاطرات محسوب میشه ، متین جونی اگه ی روزی این نظرات رو خوندی باید بگم که خیلی قدر این مادر از خودگذشته و مهربونت رو بدون که واست هیچی کم نزاشته
پرهام ومامانش
23 اردیبهشت 92 0:00
┓━━━┏ ┃┓┏┓┗ ┃┃┃╋ ┃┃┃╋ ┃┛┗┛┏ ┛━━━┗ ┓━━━┏ ┃┓━┏┃ ┃┃╋┃┃ ┃┃╋┃┃ ┃┛━┗┃ ┛━━━┗ ┓━━━┏ ┃┓━┏┃ ┃┃╋┃┃ ┃┃╋┃┃ ┃┛━┗┃ ┛━━━┗ ┓━━━┏ ┃┓━┏┃ ┓━━┗┃ ┃┓━━┗ ┃┛━┗┃ ┛━━━┗ ┓━━━┏ ┛━━┏┃ ┓━━┗┃ ┛━━┏┃ ┓━━┗┃ ┛━━━┗ ┓━━━━┏ ┃┓┏┓┏┃ ┛┗┃┃┛┗ ╋╋┃┃ ╋╋┃┃ ╋╋┛┗ ┓━━━┏ ┃┓┏┓┗ ┃┃┃╋ ┃┃┃╋ ┃┛┗┛┏ ┛━━━┗ ┓━━━┏ ┃┓━┏┃ ┃┃╋┃┃ ┃┛━┗┃ ┃┓━┏┃ ┛┗╋┛┗ ┓━━━┏ ┃┓━┏┃ ┃┛━┗┃ ┛┏┓┏┃ ┓┗┃┃┃ ┛━┗┛┗ ┓━━━┏ ┃┓━┏┃ ┃┃╋┃┃ ┃┛━┗┃ ┃┓━┏┃ ┛┗╋┛┗ ┓━┏┓━┏ ┃┃┛┗┃┃ ┃┓┏┓┏┃ ┃┃┃┃┃┃ ┃┃┃┃┃┃ اخرش خیلی با نوشتی
رضوان مامان رادین
23 اردیبهشت 92 0:18
چقدر زیبا بوددددددددد...عالی بود...خاطراتتون خیلی قشنگ بود...یاد روز تولد رادین افتادم..اما من طبیعی زایمان کردم...و واقعا وحشتناک بود برامم.یادم که میوفته تموم بدنم میلرزه
مامان امیرعطا
23 اردیبهشت 92 1:37
سلام. خوبه آدم گاهی به اونروزا سری بزنه. و با خاطره هاش خوش باشه.خدا رو شکر که ماهارو لایق مادر شدن دید.
اسماء
23 اردیبهشت 92 1:55
اخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ ای منفداش شم الههیییییییییییی ای جونم
مامان بنیتا
23 اردیبهشت 92 2:03
خیلی قشنگ نوشتی عزیزم..به نظر منم هیچ حسی شبیه این احساس مادرا در روز زایمان فرزندشون نیست خدا گل پسرتو براتون حفظ کنه ایشالا
مامان نوژا
23 اردیبهشت 92 8:12
وای مامانی خیلی گریه کردم همش یاد خودم میافتادم.همیشه سالم باشید و شاد
صبا خاله ی ایسا
23 اردیبهشت 92 9:16
چه خاطرات قشنگی انشاالله همیشه سلامت باشید
مامان آنی
23 اردیبهشت 92 10:22
همه چی زیبا بود
مامان الیناجونی
23 اردیبهشت 92 12:27
خیلی خاطره شیرینی بود هر چند اون لحظه رو که هر مادری یادش میاد واسش سخته ولی همون سختی ها خودش شیرنی خاص خودش رو داره به امید روزهای خوب برای متین عزیزم در کنار پدر و مادر مهربونش
آرام
23 اردیبهشت 92 13:19
وای جونم چه مامان کوشولویی زنده باشی و سایه ت رو سر پسر خوشگلمون
سارا مامان آرتین
23 اردیبهشت 92 17:53
زیبا بود... این تنها تجربه ایههههههه که فقط مامانا حسش میکنن
مامان امیر حسین
24 اردیبهشت 92 2:03
خیلی قشنگ نوشتی مامانی،واقعا این دکترها حرص آدمو در میارن.من که اصلا خاطره ی خوبی از زایمانم ندارم.همش تو شوک بودم وقتی اومدم خونه بهتر شدم.
مامان پارسا
26 اردیبهشت 92 16:25
چقدر بااحساس نوشته بودی یاد روز زایمانم افتادم . مطمئنم متین جون وقتی بزرگ شد و این مطلبو خوند حتما خیلی بیشتر قدرتونو می دونه