قشنگترین روز زندگی من
سلام متین جان توی این پست میخوام از روز زایمانم واست بگم نمیدونم چرا امشب که میخواستم تو روبخوابونم رفتم توی فکر روز بدنیا اومدنت وتوی ذهنم مروری کردم اون روز واقعا فراموش نشدنی وخاطره انگیز ترین روز واسم بود ...
نهم هر ماه چه بی همتا روزیست برای من
بی همتا و بی مانند برای من
من که تو رااز جانم بیشتر دوست میدارم ...
تار و پود ذهنم عجین شد با این روز خجسته از روزی که قلبم با حس
بودنت آشنا شد ... حقا که پرو بالم بخشیدی با آمدنت...
اکنون متینم فرشته ی کوچولوی آرزوهایم بدانکه وجود من لبریز شوق بودن توست ♥♡♥
متین من
روز 7/9/90 همونطورکه دکتر قاسم خانی ازم خواست که از تو نوارقلب بگیرم دربیمارستان ایران انجام دادم یک دستگاه بهم دادن که بذارم روی شکمم که هروقت تو حرکت کردی من دکمه دستگاه بزنم توهم چندین دفعه تکون خوردی وحدود ٢٠ دقیقه ی نوارقلب طول کشید که خداروشکر پرستار گفت خوبه وبعدازظهرهمون روز رفتم مطب دکترقاسم خانی ونوارقلب نشونش دادم ودکترهم تاییدکردکه همه چی عالی هست نامه بیمارستان کوثربهم داد
که با بابا امین فردای همون روز8/9/90 رفتیم واسه کارای پذیرش صبح ساعت 8 راه افتادیم یک ازمایش هم انجام دادم توی بیمارستان وقتی تموم شد توی محوطه بیمارستان منو بابا امین رفتیم نان تازه وگردو چای خوردیم اخه من حتماتوی بارداریم اول صبح صبحانه باید میخوردم چون اگه ناشتابودم حالم بدمیشد بعدازظهرهمون روزهم با مادرلیلا وبابا امین دوباره رفتیم بیمارستان کوثرو دکتربیهوشی خواست باهام واسه عمل سزارین فردا صحبت کنه ازم پرسیدمیخوای بیهوش بشی یا بی حس منم از دکترپرسیدم روش بی حسی چه جوریه وعوارض نداره دکترهم تاکیدزیادی داشت که بی حس شو چون خیلی خوبه عوارض داروی بیهوشی نداری بچه ات رومیبینی دراتاق عمل و... منم گفتم فرداقبل ازعمل میگم چه روشی درنظردارم بایدبا بابا امین ومامان وبابام صحبت کنم وقتی جریانو واسه اونا تعریف کردم گفتن بیهوش بشی بهتره شنیده بودن بی حسی یکی ازعوارضش بعدازعمل کمردرد زیاد هست افرادی بودن دوست واشنا که این اتفاق واسشون پیش اومده بود منم نظرم با اونا یکی بود وگفتم بیهوش میشم
و همون روز دیگه اماده شدم واسه عمل فردا باید وسایل تورواماده میکردم ساک ات روبستم وحمام کردم بعدازساعت یازده هم نمیتونستم دیگه هیچ چیزی بخورم اگه بخوام از اون شب بگم که خیلی واسم سخت بود انگار ساعت کند کارمیکرد واسترس واظطراب داشت دیوونه ام میکرد خیلی نگران تو بودم بیشتر اون شب شاید یک ساعت کمترخوابیدم وقتی دیدم خوابم نمیره تخت توروتکون میدادم وباتو که تو شکمم بودی حرف میزدم به خودم امیدواری میدادم مامان جون متین اون شب باران میزد همراه با رعدوبرق منم خیلی زیادباتو وخدا حرف میزدم تا از نگرانیم کاسته بشه تا ساعت 4 صبح شد
سریع رفتم بابا امین ومادرلیلا روصدا کردم که بریم بیمارستان بعد از اینکه مادرلیلا زیر قرآن ردم کرد حرکت کردیم توی مسیرکه میرفتیم شدت باران زیادترشده بود وقتی رسیدیم من نفردوم بودم قبل ازما دخترخاله من بتول که اونم همزمان با من فاطیمارو بدنیا اورد دکترش هم دکترقاسم خانی بود من وبتول یک اتاق دوتخته گرفتیم بعدازاون گان قبل ازعمل پرستار بهمون داد که پوشیدیم وبعدهم معاینه های قبل ازعمل صدای قلب ات روبرای اخرین بارشنیدم چقدر این صدا رو دوس داشتم همه ی مامانای باردار توی یک اتاق نشسته بودن که یکی یکی اوناروصدا میکردن من جوانترین مامان بودم با سن ٢١ سالگی
بغض عجیبی داشتم دلم میخواست ازشدت خوشحالی والبته اظطراب زیادکه همه بدنم فراگرفته بود بزنم زیرگریه ولی مادرلیلا فقط دلداریم میداد وبابا امین هم متوسل شده بودبه قران برای سلامتی هردومون دعامیکرد ساعت تقریبا هشت شد که اولین نفربتول صداکردن اونم رفت بعداز نیم ساعت فاطیما رو یک خانم ماما اورد توی اتاق مخصوص که بچه های که تازه بدنیامیان می اوردن اونجا منو ومادرلیلا وخاله سروناز رفتیم اونو دیدیم خیلی گریه میکرد گرسنه بود وقتی من فاطیمارودیدیم
دل توی دلم نبود که توروببینم پرستار صدای من زد وقتی رفتم روی ولیچر نشستم تابرم اتاق عمل یک خانمی بودکه حالش خوب نبودحالت تهوع داشت ازمن خواست اون زودتربره منم قبول کردم وای که این استرس تمومی نداشت بعدازنیم ساعت حدودا ساعت نه ونیم صبح بودمنو دوباره صداکردن داشتم میرفتم سمت اتاق عمل که بابا امین دیدم سریع اومد پیشم دستم گرفت وبهم گفت قوی باش توکل کن بخدا وقتی دلگرمی های مادرلیلا وبابا امین بهم میدادن اروم ترمیشدم بی تاثیرنبود همونطورکه میرفتم بابا امین ازدورمیدیدم که دست برام تکون میداد دلم میخواست کنارم باشه نمیخواستم ازش جدا بشم ولی چاره ای نبود وقتی وارداتاق عمل شدم روی تخت درازکشیدم که دکتربیهوشی اومد بهش گفتم من میخوام بیهوش شم ولی دکتر به حرفم توجه نمیکردهنوز تاکید به بی حسی نخاعی داشت خیلی بهش اصرارکردم ولی تا اومدم به خودم بیام بی هوا دیدم امپول بزرگی توی کمرم زد بعدازچند دقیقه ازم پرسید میتونی پاهات تکون بدی دیدم نمیتونم هرچی تلاش میکردم بی فایده بود بعداز اون دکترقاسم خانی وچندتا پرستار اومدن که یکی ازاونا که خیلی مهربون هم بود کنارمن تا اخرعمل بود وباحرفاش منو سرگرم میکرد پرستار اومد پرده ای جلوصورتم کشید تاچیزی نبینم وکارشون شروع کردن
بعدازاون درست میشنیدم صدای گریه توبود ومیشنیدم که دکترمیگفت چه بچه تپل ونازی ازپرستار که کنارم بودگفتم سالم هست میخوام ببینمش ولی اونا سریع توروبردن بهم گفتن بعدکه رفتی توی بخش میتونی ببینی من داشتم دیوونه میشدم از شدت خشم چون حداقل از اینکه بی حس شدم و میدیدم توی اتاق عمل دوس داشتم تورومیدیم که این اجازه روبهم ندادن
وگل غنچه کرد و غنچه شکفت و خداوند بهترین و زیباترین هدیه اش را به ما داد
متین در روز چهارشنبه چهار محرم ساعت 10 صبح با وزن 3کیلو هفتصد و قد52 دورسر ٣٥ بدنیا اومدی
چند دقیقه ی گذشت ولی من حس میکردم که دارن با تیغ شکمم می برن و همون لحظه سخت نفس میکشیدم به همون پرستارکه نزدیکم بودگفتم اونم سریع اکسیزن روی صورتم گذاشت گفتم من دارم حس میکنم بعضی ازکارای عمل همون لحظه امپول بیهوشی هم بهم زدن چشمام سنگین شد دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی به خودم اومدم توی ریکاوری بودم تا حس به بدنم برگرده نیم ساعتی اونجابودم تا دوتا پرستارمنو بردن توی بخش ازهمون لحظه به بعد دردهام زیادشد توی شکمم مثل اینکه می سوخت خیلی درد وحشتناکی بود وقتی رسیدم توی بخش چهره مادرلیلا وبابا امین خوشحال نشون نمیداد وقتی دیدمشون درد م یادم رفت مثل اینکه اون لحظه هیچ چیزی نمیفهمیدم پرسیدم چیزی شده که خاله سروناز گفت بچه ت اب دور شکمت خورده اینوکه بهم گفتن باصدای بلندزدم زیرگریه وخواستم دکترببینم اونم گفت جای نگرانی نیست این اتفاق واسه عمل سزارین حیلی پیش میاد ومعده اش شستشو میدیم خیلی زودخوب میشه وبعدتورو واسم اوردن وقتی دیدمت همون لحظه گفتم وای چقدر شبیه منه با این حرفم همه زدن زیرخنده بابا حاجی هم همون لحظه اومد وکلی ازتو تعریف میکردن یکی میگفت چشماش درشته یکی میگفت سفیده و... ولی پرستار اومد توروخیلی زود برد وقتی بردنت من نمیخواستم ازم جداشی اخه 9 ماه انتظارت کشیده بودم وازهمون لحظه که دیدمت بدجوری عاشقت شده بودم وحسی که هیچ وقت وهیچ زمان نداشتم به واسطه توپیداکرده بودم مامان شده بودم متینم نفس مامان خدامنو خیلی دوست داشت حالاتوشدی همه ی زندگیم نفسم چی بگم از جانم عزیزتری متین من نمیشه حسی که اون روزداشتم واست بگم فقط خدامیدونه توی دل من چه خبربود امیدوارم تونسته باشم با این پست حسم به تو منتقل کرده باشم
توی این عکس روی ویلچرنشستم ودارم میرم اتاق عمل
این عکس هم وقتی که بدنیا اومدی بعداز اینکه لباسهات تنت کردن ومن تازه دیده بودمت
مامان خوبم ممنونم که وقتی چشمم بازکردم تو پیشم بودی همیشه ودرهمه لحظه های زندگیم تو کنارم بودی توی بزرگ کردن متین به من خیلی کمک کردی نمیدونم این همه محبتهات روچطورجبران کنم خیلی دوستت دارم متین جان فراموش نکن مادرلیلا وبابا حاجی همیشه درکنارمن وتو بودن وحامی وپشتیبان مابودن وهستن ازت انتظاردارم وقتی بزرگ شدی محبت هاشون با احترام وادب جواب بدی به امید اون روز ...
روزی که اولین نشانه های وجود تو در من شکل گرفت زندگی طعم دیگری پیدا کرد.
دنیای من زیبا شد و روزگارم دوست داشتنی.
هر نفسم را باتو قسمت کردم وبه خود می بالیدم که چندی بعد مرا مادر خواهی خواند.
لحظه ها را شمردم تا به روز9 آذر سال 90
که تو چشمان زیبایت را در ماه محرم به دنیا باز کردی و انتظار 9 ماهه مرابه سر رساندی.
با دیدن روی چون ماه تو وبه آغوش کشیدنت دانستم که لذتی بالاتر ازلذت مادر شدن نیست.
ای فرشته زیبای زندگی من متین من