حوالی جشن تولد دو سالگی
متین من
این روزها خیلی درگیر روز تولدتم هر روز دارم یکی از کارهاش رو انجام میدم
وااااای متین من تو دوساله شدی پسر عزیزم ! چه زود روزها گذشتن ولی وقتی وبلاگت رو می خونم همه ی این روزهایی که اومدن و رفتن خاطرات شون برام زنده میشه و انگار همین یه کم پیش بود که تو بدنیا اومدی و این دوران رو پشت سر گذاشتی تا الان که دوساله شدی
بعضی موقعها با خودم فکر می کنم اگه یه روزی وبلاگت رو بخوام بهت بدم و این همه پست که برام خیلی ارزشمند هستن بهت بسپارم توبهم بگی همه ی این پستها روباید بخونم ؟
توی دلت بگی مامانم چه حوصله ی داشته این همه نوشته ...؟!!
می دونی من چی در جوابت می گم ؟
هر كلمه و هر لحظه که از تو مي نوشتم از روزهای جوانی م که در کنار تو شور وشوق لحظه های نابم بودی وبعدها وقتی این همه خاطرات و نوشته که همه از جنس تو هست مرور می کنم خاطرات سالهای با تو رفته رو توی ذهنم تداعی میشه متین جونم این وبلاگ خیلی برام مهمه چون کلمه کلمه ش رو با عشق نوشتم همشون برگرفته از یک حس هستن اونم مادر بودنه
تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتری
میخوانمت تا دلم آرام بماند
وچه خیال ها که زنده می شود با وجود تو
ورنگی خوشتر می دهد ،به معنای بودن پس متینم بگذار با آن زندگی کنم ...
ای عزیزترینم تا عمق وجودم دوست دارمت
این چند روز درگیر کارهای جشن تولدت هستم اونم خودم به تنهایی ماشین بابا امین چند روز قرض گرفتم دنبال کارهای تولدت هستم البته پنج شنبه هم بابا امین نمیره سرکار به من کمک میکنه تمام سعی خودم میکنم که جشن تولدت چیزی کم و کسر نداشته باشه امیدوارم در آینده وقتی بزرگ شدی سلیقه م بپسندی و خوشت بیاد
امسال واسه جشن تولدت تصمیم های دیگه ی داشتم که با مشورت با بابا امین و بابا حاجی تغییر نظر دادم دوس داشتم جشن تولدت رو در مجتمع زیتون محل برگزارکننده تولد که اسمش هست گاندو بگیرم که البته هزینه ی زیادی رو باید برای 50 تا دعوتی که داشتم می کردم البته راضی بودم هزینه کنم و یک جشن خیلی خوب واست بگیرم که بابا امین وبابا حاجی بهم گفتن بذار متین بزرگتر بشه البته جشن ختنه سورنی هم تا چند وقت دیگه که زمانش هنوز مشخص نیست برات میخوایم بگیریم
خونه خودمون هم که آپارتمانی هست و گنجایش 50نفر نداره به همین دلیل تصمیم گرفتم جشن رو خونه بابا ناصر برگزار کنیم
الان هم که دارم واست این پست میذارم خونه بابا حاجی امشب به اصرار تو موندیم آخه امشب اومدیم خونه بابا حاجی وقتی خواستیم بریم خیلی گریه کردی و لباسهات تنت نمیکردی البته مانتو و روسری من هم ازم گرفتی وگذاشتی توی اتاق تا از رفتن صرف نظرکنیم از اونجایی که یک ضرب المثل قدیمی که میگن زور بچه از پادشاه هم بیشتره
ما هم تسلیم شدیم و بابا حاجی هم طرفدار شما در اومد گفتن که باید امشب رو خونه شون بمونیم که همین طور هم شد
اینم عکسی که داری گریه میکنی تا ما بمونیم منم که طاقت گریه کردنت ندارم دلم میگیره زود موندیم و پسرم با خوشحالی به خرابکاری و شیطنت هاش ادامه داد
از موقعی که اومدیم انقدر اذیت کردی از اونجایی که بشدت علاقه زیادی به خودکار و مداد داری امشب با خودکار روی دیوارهای اتاق مادر لیلا کشیدی و نوشابه ریختی روی فرش
از اونجایی که مادر لیلا فقط دو روزه که فرش های خونه رو از قالیشویی آورده کل خونه شون رو گردگیری و نظافت کرده وتو نذاشتی به چند روز برسه حسابی دسته گل آب دادی
ودر آخر نازنینم
دوست داشتنت بزرگترین نعمت دنیاست ، مرا شاد میکند
لبخند را به دنیایم هدیه میکند حتی این روزها گاهی پرواز میکنم
من این دوست داشتن را بیشتر از هر چیز در این دنیا دوست دارم …