برگشت بابا حاجی از کربلا
در تاریخ ٥/9/92 بابا حاجی از کربلا بسلامتی برگشت وما بی نهایت خوشحال شدیم و
سوغاتی تو از این سفر یک تبلت بود که حسابی خوشت اومده کلی بازی میکنی
موقعی که بابا حاجی دیدی صداش میکردی میگفتی که بغلت کنه عزیزم که دلت تنگ شده بود
شب برگشت بابا حاجی خونه خیلی شلوغ بود ولی تو نمیدونم چرا رو میگرفتی اول مهمونی از من جدا نمیشدی تا این که یخ ت باز شد و قاطی بچه ها شدی
آناهیتا و بنیتا هم اومدن ولی خیلی زود رفتن آخه خوشکلای خاله از سر وصدا خوششون نمیاد چنان گریه ی راه انداختن که خاله میترا مجبور شد برگرده خونشون
توی ذهنم یک دنیا واست حرف دارم . . .
ولی توی دلم یک جمله بیشتر نیست : “ دوستــت دارمـــ ”
عکسهای اون روز در ادامه میذارم:
این عکس متین و فاطیما هست دختر دخترخاله من که با متین در یک روز و یک بیمارستان و یک دکتر بدنیا اومدن فقط فاطیما دو ساعت از متین بزرگتر هست
اینم یک عکس دسته جمعی از بچه ها که اون شب دور هم بودن بازی میکردن فقط آناهیتا و بنیتا که رفته بودن -حسین -مائده مشغول بازی بودن نیومدن عکس بگیرن و تو این عکس نیستن
از سمت راست (هانیه توی بغلش هانا- الهه -فاطیما-ریحانه-ساره-هلیا-دانیال-محمد-سینا- و متین من)
هرکاری میکردم که تو رو پیش بچه های کوچولوترها وایسی تا عکس بگیرم فرار میکردی میرفتی پیش سینا می ایستادی
اینم تبلت که سوغاتی که باباحاجی واست آورد هر روز باهاش بازی میکنی