حمله هاپوها..
دیشب در دل سیاهی شب که فکر میکنم حدود ساعت ٣ بود، با تمام قدرتت شروع به جیغ زدن کردی و من بلافاصله محکم در آغوشت گرفتم... در این میان فقط فریادهای هاپوها هاپوها ( سگ ها) را میشنیدم و اطمینانت میدادم که همه چیز آرام است من وبابا کنارت هستیم، اما اضطراب و فریادهایت مضطربم میکرد... فکر کردم تب داری یا...چراغ را روشن کردیم و به همراه بابا امین تمام لباسهایت را چک کردیم و دیگر خیالم آسوده شد که فقط خواب دیدی و در آغوشم آرام گرفتی... فکر میکنم خواب حمله هاپوها را دیده بودی... خدارا شکر که در آن لحظه در تخت تو خوابیده بودم وگرنه باید چند لحظه ای بیشتر میترسیدی و من نیز بیشتر غصه میخوردم... این اواخر چند بار خواب دیدی اینطوری از خواب پریدی و مدام میگی هاپو ها چند دقیقه ی گریه میکنی من تو بغلم میگیرمت و برات قصه علی کوچولو تعریف میکنم تا تو خوابت ببرد ...فدای روی ماهت... آرزو میکنم آرامش، میهمان هر روز خانه ات باشد کودک دلبندم.
93/3/6