متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

ارزشمندترین هدیه زندگیم

متین من عشق را با تو می شناسم ، زندگی را با تو زیبا می بینم اگر گه گاهی چند خطی می نویسم به عشق تو است و اگر اینک نفس می کشم و زندگی میکنم به خاطر وجودتو هست قبل از هر چیز میخوام بدونی که من پیشت تو باشم یا نباشم ، توی این دنیا باشم یا نباشم تو همیشه در قلب منی و من با تمام وجودم دوستت دارم اینو فراموش نکن و همیشه به یاد داشته باش برای تو می نویسم ؛ ارزشمندترین هدیه زندگیم نمیدونم چطوراحساس قشنگ مادر بودنم رو برای تو بنویسم ؟ چطور از شادی هایم برایت بنویسم؟ از لحظه بدون تکرار دیدنت...تو اومدی و جای خالی بودنت رو توی زندگی مون پر کردی ...
21 دی 1391

متین دیشب ...

سلام مامانی دیشب نمیدونم چرا زیاد بهانه می گرفتی نق میزدی بداخلاق شده بودی من وبابا هم هرچی میدادیم دستت تا سرگرمت کنیم بازهم فایده نداشت منم سعی کردم ببرم بخوابونمت تا شاید اروم شی به سختی خوابیدی حدود یک ساعت سعی کردم تا خوابت برد تقریبا ساعت یک شب بود ولی حدود ساعت 5 صبح بیدار شده بودی رفته بودی روی کمربابای برای خودت آواز می خوندی موهای بابا رو می کندی وقتی خوب خسته ات شد    اومدی سراغ من که خیلی خوابم میومد چشمام باز نمیشد یکدفعه دیدم یک چیزی خورد توی سرم چشمام باز کردم دیدم با ماشین فلزی هات محکم زدی تو سرم خلاصه از خواب پریدم وخواب به کلی از سرم پرید   بلند شدم وبهت شیر دادم ل...
20 دی 1391

خدایا ممنونم

متین همه ی عمرم هیچ وقت اینجوری به شمارش روزهای زندگیم فکر نکرده بودم...الان که روزهای با تو بودن و با تو زندگی کردن رو می شمارم گذران عمر برام نمایان تر می شه و شرمنده تر از این که این عمر عجب میگذره و من غافل. تا وقتی حادثه ای شیرین مثل حضور تو نبود ، برام گذر این روزها هم مهم نبود... روزها و زندگی به روزمرگی می رسید وقتی نبودی و حالا که هستی شیرینی این روزها رو برام ثبت می کنی... هر روز با روز قبل فرق می کنی، بزرگ تر می شی، کارهای با مزه تر انجام می دی ... بعد از اومدنت به جرات می تونم بگم تا امروز هیچ دو روزی شبیه هم نبوده برام ... امیدوارم سالهای عمرت سه رقمی ب...
15 دی 1391

متین خوردنی

  بذارم ببینم چی داخل پاکته بقیه عکسهارو درادامه مطلب میذارم:           بذارم ببینم چی داخل پاکته   چیپسه بذاریکی شو بردارم   ازنوع فلفلی چرا گریه میکنی متین جان؟ متین:من چیپس ام میخوام مامانی اونو ازم گرفته مامان:متاسفم مامانی چیپس ضررداره ودرادامه کاکائومی خورم ... مامان چیپس رو ازت گرفت وکاکائو داد دستت که هم آرومت کرده باشم هم عکس العملت دربرابرکاکائو ببینم که برای اولین بار میخوردی. بذار درشوبازکنم ببینم چی داخل جعبه است بذار درشوبازکنم ببینم چی داخل جعبه است کاکائو حالا که همشو ...
15 دی 1391

متین آماده رفتن

سلام امروز میخواستم با مامان و بابام برم که واسه من اسباب بازی بخرن یک ماشین پلیس خریدم که چراغ هاش روشن میشه وصدامیده  حالا عکسها رو ببینم من تعریف می کنم داستان رفتن مون رو: لباس هام که پوشیدم حالا نوبت کفش هام هست  مامان نمیتونم کفش هام بپوشم بیاکمک بقیه داستان اون روز من درادامه مطلب ببینین: لباس هام که پوشیدم حالا نوبت کفش هام هست  مامان نمیتونم کفش هام بپوشم بیاکمک   من که دیگه آماده رفتنم بهتره از صندلی برم پایین من پله هارو یکی دوتا میکنم مامان وبابا شماهم بیاین مسافرین بیان بالا به مقصد اسباب بازی فروشی ...
14 دی 1391

حرفهایی برای متینم

متین من بعضی از تصاویر هستند که تو زندگی ما آدمها هیچ وقت از ذهن پاک نمیشن ...منم توی ذهنم از این تصاویر کم ندارم ...اما تصاویری که این روزها جلوی چشمهام رژه میرن شیرینن و خواستنی... یکی از این تصاویر مربوط به زمانیه که برای بار اول در آغوشم گذاشتنت و تنها خدا می دونه که چه حسی بود.. بارها سعی کردم برای بقیه توضیح بدم اما می دونم که نتونستم حس واقعیم رو منتقل کنم.... یاد اون صورت سرخ و نرم  که میوفتم قندی توی این دل آب می شه که شیرینیش رو تا قبل ازاین نچشیده بودم... تصویر دیگه تصویر شیر خوردنهای شبانه ست....شبها میشی ماهی کوچیک اتاقمون...ماهیی که به دنبال خوردن شیر دهنش رو ب...
13 دی 1391

سرماخوردگی

سلام متین من مامان فدات شه دیشب اصلا نمیتونستی بخوابی چون سرماخوردی آخی عزیزم منم شربت بهت دادم با سرم شستشو بینی ات شستشو دادم وشمانمیذاشتی گریه می کردی منم دلم نمیاد ولی مجبور بودم راه بینی ات باز کنم با شستشو که بتونی بخوابی تو این یک ماه گذشته زیاد سرما خوردی نمیدونم چرا آخه منم خیلی مواظبت هستم گرم نگهت میدارم زیاد بیرون نمیبرمت چون هوا سرده ولی تو سرما می خوری مامان هم ناراحت میشه درتاریخ ١٤/٨ آخرین باری که سرما خورده بودی من وبابای اصلا نمی تونستیم شبها بخوابیم از نگرانی شبها بیدار می موندیم که تو خدا نکرده تب نکنی تو اون سرما خوردگی ٣ باربردمت دکتر ولی خوب نشدی سرفه های زیادی می کردی  حتی شبها سرفه هات بیش...
13 دی 1391

متین فرار میکنه و...

این روزا متین زیاد از پوشک خوشش نمیاد وقتی میخوام پوشکت کنم این گل پسرم رو از دستم فرار میکنه امروز کلی سرگرمت کردم  عروسک ماشین وتوپ تا بلاخره پوشک ت کردم بعد که میخواستم لباسهاتو تنت کنم از دستم فرار می کردی ومامانی هم بدنبالت میدونی سرازکجا در آوردی خودت    میز آرایشی مامانی   قدم نمیرسه بهتره روی پنجه های پام وایسم... مامانم که از دست این شیطنت هات خونش به جوش اومد این امضاء روی لپت انداخت (قربون پسرکوچولوم برم مامانی عاشقته بوس ) ...
13 دی 1391

3 ماه اول متین

من مادر شده بودم... متینم تو کنارم بودی...وجودی که 9 ماه برای دیدنش لحظه شماری میکردم...نوزادی شیرین...زیبا وپر از نیاز...تا چند وقت از شوق بودنت در کنارت گریه میکردم...پسرم چه روزهایی بود...اولین تجربه من برای مادر شدن..شبها در عمق خواب با کوچکترین صدایت به همراه بابا بیدار میشدیم...کمکهای پدرت در اون روزها را هیچوقت فراموش نمیکنم...(یادت باشه اگه یکروز پدر شدی حتما به مادر فرزندت کمک کنی) کمکهای مادر لیلا وخاله مریم و نجمه و میترا...تو فقط برای شیر گریه میکردی و من عاشقانه تو رو در آغوش میگرفتم و به تو شیر میدادم گویی خواب ندارم...با تو بیدار میشدم...با تو میخوابیدم...با آرامشت آرام بودم... چه زیباست از عمق وجودت کسی را دوست داش...
9 دی 1391