متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

راه رفتن متین

هو را هورا من امروز خیلی خوشحالم امروزیکی از روزهای خوب زندگی من بود یک نفراین روز خوب واسم رقم زد تا منو بینهایت خوشحال کنه اون کسی نبودجزمتین من امروز یعنی ٢٤/١/٩٢ متین درسن یک سال وچهارماه وچهارده روز تونست بدون کمک والبته کمترزمین خوردن وتسلط بهترراه بره منم که بی صبرانه منتظرهمچین روزی بودم واقعا دلم غش میرفت تا راه رفتن متین ام ببینم الان که دارم این پست مینویسم واقعا خوشحالم البته اینم هست چند وقتی بودمتین تلاش میکرد راه بره ولی یه ذره میترسید وقدم زیادی برنمیداشت قربون قدمهای متین کوچولو برم من امیدوارم این قدم ها همیشه در راه درست قرار بگیره منو سربلندکنه به امیداون روز که ارزو من فقط ...
25 فروردين 1392

متین در14 ماهگی

عشق من 14  ماهه شده بزنم به تخته چقدر زود بزرگ شدی و روز بروز خوشگل تر و جیگر تر میشی عسلم از اینکه مامان پسرخوبی مثل تو هستم خیییییییییییلی خوشحالم قربونت برم خدایا شکرت شکرت بخاطر این نعمت بخاطر این پسر، خدایا عمر طولانی با عزت و سرافرازی و آرامش به پسرم بده و از همه بدیها و بلایا و سختیهای روزگار محفوظش بدار آمییییییییییییییییییین.   متین این روزا میتونه بگه تاب تاب چون خیلی تاب اش دوست داره وخودش بدون کمک وخیلی ماهرانه میشینه روی تاب اش پاستیل خیلی دوست داره ومیخوره شکلات میوه ای هم خیلی دوست داره پفک وچیپس که دیگه نگوحمله ورمیشی سمتش که من بهت نمیدم اخه خیلی مضره به خدا یکباربهت دادیم د...
21 فروردين 1392

در ایام عید

سلام مامانی متین من فدای اون چشمات شم قربونت برم الان که دارم این پست واست مینویسم یک دسته گل اب دادی امروز صبح ٣تا لیوان برنج خیس کردم واسه ناهار درست کنم گذاشته بودم روی کابینت برگشتم سمت یخچال تو هم روی پنجه های پاهات وایساده بودی کاسه برنج ریختی اگه بدونی برنج همه جا ریخته بود زیرکابینت روی کابینت روی قالی بعدهم زدی زیرگریه اخه خودت هم ترسیده بودی بمیرم من منم ارومت کردم خوابوندمت تا تونستم به کارم برسم این پست مربوط میشه به خونه عمه بابایی که در روز٩ عید رفتیم خونشون تو حیاط خونشون شبیه یک باغ کوچیک بود پردرخت مثل انجیر توت وپسته و... یک استخر هم بود که دیگه شده بود جایگاه قورباغه ها انقدرقورباغه توش بود که من میترسیدم نزدی...
21 فروردين 1392

عیدی بابا امین به متین

  عیدی بابا امین به متین استخربادی با ١٠٠ توپ رنگی که خیلی دوسش داری ساعتها میشینی داخلش توپ ها رو میریزی بیرون منم روزی چندین بار بایدجمع شون کنم زیرمبل زیر کابینت هرجا که فکرش کنی تو پ پیدا میشه وقتی بابا امین هست باهم کلی با این توپ ها بازی می کنین   ...
20 فروردين 1392

سیزده بدر

سیزده بدر امسال ما با باباحاجی وبابا ناصر رفتیم خیلی هم خوش گذشت توهم اصلا اذیت مامان نکردی قربون گل پسرم برم خاله مریم وخاله میترا هم باهامون بودن  خاله میترا هم که دوقلوهای توشکمش هفت ماهه هستن جنسیت شون هم دخترهستش منم دلم میخواد زودی بدنیا بیان اوناروببینم   طبق معمول این چند وقت متین من جلوی شیشه ماشین وایساده داریم توجاده میریم سیزده بدر با این سبزه من کلی سبزه گره زدم یکی هم به خاطرتو ارزو کردم که همیشه سلامت وموفق باشی وبهترین ها رو واست خواستم ایشالا سال 92 برات خوب باشه برای من همین کافیه       اولین کاری که بابا امین داره میکنه داره چوب ...
20 فروردين 1392

عکسهای اتلیه ی متین

سلام من بعداز حدود دوهفته دوباره برگشتم مرسی از دوستای خوبم که بهم سرزده بودن نظر گذاشته بودن باکلی عکس خوشکل از متین برگشتم عاشق این عکس بامزه اش هستم اتلیه که عکس های متین گرفتم این عکسش انتخاب کرد زد تو اتلیه اش درخواست این عکس هم روی جلد مجله دادم که اگه تایید شد خبرشو میذارم تو وبلاگ این عکس هم که با این دوتا ماشین گرفت متین همه حواسش پرت شد بود به این دوتا ماشین اصلا دوربین نگاه نمی کرد ولی بعد ازاین که بازی کردی کلی عکس ازت گرفتیم که من این عکس انتخاب کردم   تو این عکس هم مهره ای سبز رنگی که دور گردنت بود رو پاره کردی ببین تو این عکس دیگه خبری ا...
18 فروردين 1392

پارک رفتن متین

متین دو روز از عید هم رفتیم پارک که کلی بهت خوش میگذشت سوارهروسیله بازی میشدی پایین اوردنت کار سختی میشد جیغ می کشیدی وگریه می کردی ماهم سریع باید با یک وسیله بازی دیگه ی سرگرمت می کردیم در ادامه بقیه عکسها:         اینم از سفره هفت سین مجتمع زیتون که من خیلی ازش خوشم اومد ...
17 فروردين 1392

حافظیه درایام عید

متین جان سلام ما در روز سوم عید رفتیم حافظیه واقعا تواین چندسال حافظیه رو به این شلوغی ندیده بودم صف بلیط ورودی که اگه میخواستی بگیری چند ساعتی باید می موندی توی صف من وبابا بی خیال شدیم همون بیرون از محوطه حافظیه گشتی زدیم غرفه های زیادی از هرشهرستانی بودن که آثار هنری یا سوغات همون شهرستان داشتن شتراورده بودن که هرکسی خواست سواربشه از بغل بابا امین هم که اصلا بغل هیچ کسی نمیرفتی تواین عکس کاملا گویاست بابا رو چه جوری گرفتی نمیذاشتی چندتا عکس دونفره با هم بگیریم چندتاعکس باهام گرفتیم اونم به زور عینک بابا امین هم خیلی دوست داشتی هروقت میزد به چشمش میخواستی ازش بگیری بزنی به چشم خودت...
17 فروردين 1392

سال 92

در این پست با کمی درد و دل شروع میکنم پسر دوست داشتنی مامان نمی دونم می تونم حس الانمو برات توصیف کنم یا نه.  یه حس عجیبی دارم همش میترسم نباشم و بالندگیتو نبینم. لحظاتی با تو دارم که دلم نمی خواد با هیچ کس تقسیمش کنم ، دلم می خواد این لحظه های ناب از آن خودم تنها باشه. برام بشه یه صندوقچه پر از زیبایی و یاد واره های قشنگ تو ،که با باز شدن اون پروانه ها با شادی پرواز کنن و خونه دلم پر بشه از ستاره. دلم می خواد فقط و فقط بشینم و نگاهت کنم تو با اون صورت معصومت بازی کنی و صدهزار بار قربون صدقه ات برم . می خوام فقط برای من باشی کنار من باشی ، من باشم و تو. و لحظه های شاد زندگی. خدایا این فرشته آسمونیت که به من سپردیش هنوزم به توجه و...
17 فروردين 1392