متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

آرایشگاه رفتن متین

سلام متین مامانی روز سه شنبه این هفته با هم رفتیم آرایشگاه  یه ذره موهات بلند شده بود متین من تو با امروز میشه ٥ بار که موهات کوتاه میکنی ولی امروز اولین بار که با مامانی میری ارایشگاه اولین بار که موهات کوتاه کردی زن دایی(مامان محمد) موهات کوتاه کرد  دومین بار هم بابا خودش موهاتو کوتاه کرد خونه بابا حاجی بودیم عکسش هم واست میذارم سومین بار هم باز مامان محمد موهات کوتاه کرد و چهارمین بار هم با بابا برای اولین بار رفتی ارایشگاه بابا تعریف می کرد اول که وارد ارایشگاه شده بودی ذوق می کردی و بازی ولی همین که ارایشگر با موذر (ماشین تراش) خواسته موهات کوتاه کنه...
6 بهمن 1391

اولین نقاشی متین

متین من امروز شما اولین بار نقاشی کردی اونم نه رو دفترنقاشی یا برگ کاغذ نه روی صفحه مانیتور کامپیوتر از ٧ ماهگی تا الان خیلی خودکار ومداد دوست داری وهرجا ببینی برمیداری هرچی خودکار تو خونمون هست یا سر نداره یا لوله نداره خلاصه نمیدونم از دست تو خودکارمون رو کجا قایم کنم آخه میترسم خودکار ومداد ها رو سرشون بخوری وخطرناکه این کار امروز یک خودکارگذاشته بودم روی میز کامپیوتر وشماهم تو بغلم نشسته بودی وخودکار برداشتی برای بار اول این خط خطی ها رو کردی عزیزم منم اولین خط خطی هاتو عکس گرفتم تا به عنوان یادگاری تو وبلاگت بذارم   عکسها در ادامه مطلب:   ...
29 دی 1391

چرت زدن متین

سلام مامانی امروز به شما با کلی دردسر غذا دادم اول که نمیخوردی بعد هم پیش بندت در آوردی و از دستم فرار میکردی منم با کلی ترفند و اسباب بازی هات که دادم به دستت اخرموفق شدم بهت غذا دادم بعد هم که عاشق گوشی موبایل هستی دادم به دستت ورفتم تو آشپزخانه که یه ذره مرتب کنم وقتی برگشتم آخی  مامان فدات بشه دیدم داری چرت میزنی انقدر ناراحت شدم از دست خودم که اینطوری دراین حالت خوابت رفته بعد که گذاشتم خوابیدی نیم ساعت بعد اومدم دیدم یه مدل جدید خوابت رفته عزیز من نمیدونم داشتی همه مدل های خواب رو تجربه میکردی دلم نمیخواست بذارمت سرجات که بخوابی صورتمو گذاشتم روی صورتت و چ...
26 دی 1391

متین وشهربازی

سلام امروز روز تعطیل بودشهادت امام رضا(ع) ما شب رفتیم شهربازی سرپوشیده مجتمع زیتون متین من هم تا میتونست بازی کرد و کلی بهش خوش گذشت و اصلا هم رضایت نمیداد که از اسباب بازی های که سوار میشد پیاده شه بابا هم که دید شما خیلی دوست داشتی بهت قول داد حداقل هفته ی یکبار به شهربازی بریم خلاصه اینکه من وبابا امین هم ازاینکه تو ذوق می کردی و می خندیدی خیلی خیلی خوشحال شدیم بعد بازی های که کردی تو شهربازی به پسرگلم یک بادکنک دادن به من وبابا امین و پسرکوچولو دوست داشتنی مون که اصلا حدومرز نداره این دوست داشتن نسبت به تو خیلی خیلی خوش گذشت خندهای تو ما رو خیلی شاد کرده بود بابا هم برای پسرم یک جوجه  a...
26 دی 1391

متین بازیگوش ...

متینم آرام جانم این لحظه همه دنیا مال منه وقتی برای تو می نویسم ودستهای کوچولوت روی دستهای منه وبا انگشتهات روی دکمه های کیبورد می زنی وحروف اشتباهی به نوشته های من اضافه میکنی ومن باید هربار پاک کنم و دوباره کلمات درست بنویسم ؛وقتی سرت برمی گردونی ومامان نگاه میکنی وبهم میخندی دلم میخواد تا آخردنیا واسه تو بنویسم ...خدایا هزاران بار شکرت میکنم ؛مواظب خانواده کوچک من باش.     منم بیشتر شبها که خوابی  میام وبلاگت آپ می کنم ... این روزا متین خیلی شاکی هستش اگه یک چیزی بخواد و مابهش ندیم یا دور از دسترس باشه موهای خودش می کنه میزنه تو صورت خودش تا ماتسلیم بشیم واونی که می خواد بدست بیاره ولي...
23 دی 1391

عکسهای متین و بابا امین

    همه ببینن این پدرعاشق پیشه رو... بابا امین داره می گه: متین کوچولو کی بزرگ می شی با هم کشتی بگیریم قربون اون دستای کوچیک ات برم بابا جون...       این عکس هم در  موزه نارنجستان قوام هست که شما 4 ماه تون بود تفریحات عیدمونه عزیزم اینجا هم برای تفریح رفته بودیم میمند فصل گلاب گیری بود همه جاهم پربود ازگل محمدی که فضا روپرکرده بود این عکس هم با مادرلیلا و خاله ها رفتیم تفریح ...
23 دی 1391

حافظیه

سلام من اولین بارکه به حافظیه رفتم با بابا بزرگم (بابا مامانم) رفتم اون روز مامانم وبابام باهام نبودن واولین باربوده که بدون مامانم به تفریح رفته بودم تابستان بوده  ساعت ١٢ ظهراوایل شهریور بوده اون روز:   من تو این عکسها ٩ ماه بودم  فعلا یادم نیست که مامانم پیشم نیست تواین عکس خوشحالم بقیه عکسها در ادامه مطلب ببینین: الان تازه متوجه شدم مامانم پیشم نیست وزدم زیر گریه چون خیلی بی قراری می کردم بابا بزرگم زنگ می زنه به بابا ومامانم میان دنبالم الان ببینین آروم شدم چون دارم میرم سمت درب خروجی همین که مامان ودیدی یک لبخند قشنگی زدی معلوم بود دلت برای مامان ت...
23 دی 1391

ارزشمندترین هدیه زندگیم

متین من عشق را با تو می شناسم ، زندگی را با تو زیبا می بینم اگر گه گاهی چند خطی می نویسم به عشق تو است و اگر اینک نفس می کشم و زندگی میکنم به خاطر وجودتو هست قبل از هر چیز میخوام بدونی که من پیشت تو باشم یا نباشم ، توی این دنیا باشم یا نباشم تو همیشه در قلب منی و من با تمام وجودم دوستت دارم اینو فراموش نکن و همیشه به یاد داشته باش برای تو می نویسم ؛ ارزشمندترین هدیه زندگیم نمیدونم چطوراحساس قشنگ مادر بودنم رو برای تو بنویسم ؟ چطور از شادی هایم برایت بنویسم؟ از لحظه بدون تکرار دیدنت...تو اومدی و جای خالی بودنت رو توی زندگی مون پر کردی ...
21 دی 1391

متین دیشب ...

سلام مامانی دیشب نمیدونم چرا زیاد بهانه می گرفتی نق میزدی بداخلاق شده بودی من وبابا هم هرچی میدادیم دستت تا سرگرمت کنیم بازهم فایده نداشت منم سعی کردم ببرم بخوابونمت تا شاید اروم شی به سختی خوابیدی حدود یک ساعت سعی کردم تا خوابت برد تقریبا ساعت یک شب بود ولی حدود ساعت 5 صبح بیدار شده بودی رفته بودی روی کمربابای برای خودت آواز می خوندی موهای بابا رو می کندی وقتی خوب خسته ات شد    اومدی سراغ من که خیلی خوابم میومد چشمام باز نمیشد یکدفعه دیدم یک چیزی خورد توی سرم چشمام باز کردم دیدم با ماشین فلزی هات محکم زدی تو سرم خلاصه از خواب پریدم وخواب به کلی از سرم پرید   بلند شدم وبهت شیر دادم ل...
20 دی 1391