متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

بدغذایی متینم

متین عزیزم... این پست روخیلی وقت پیش ها میخواستم بذارم توی وبت ولی فراموش میکردم یا اینکه میگفتم شاید اوضاع بهتراز این بشه ولی... ماه ها وماههاست که با بدغذایی تو درگیرم... و غذاهای که تو میخوری وعلاقه داری خیلی محدوده ودرکل اونقدر محدوده غذایی تنگی داری که بعضی موقع ها واقعا نمیدونم چی بهت بدم که هم مقوی باشه ومغذی و... تا الان که یکسال و پنج ماه وچهارده روزت هست که این پست رومیذارم صبحها یک روزدرمیون فرنی وحریره وکستربا تخم مرغ میخوری ظهرهاهم سوپ میکس شده وعصرها هم دنت یا موز یا همون فرنی میخوری وشب ها هم همون سوپ میکس شده حتی خوراکی های که بچه های دیگه درسن تو دوست دارن نمیخوری... یه مدت واست کته بچه هادر...
24 ارديبهشت 1392

این چند روز...

متین جونم امروز وقتی داشتم باهات بازی می کردم ، اون پنجه های خوشگل کوچولوتو کرده بودی لای موهام و داشتی با تعجب باهاشون بازی می کردی . اونقدر از این کار تو لذت بردم که اشکم سرازیر شد و هزار بار خدا رو شکر کردم.   تمام بدنم مور مور شد از این احساس . یاد اون روزهایی افتادم که هنوز توی دلم بودی و با تکون خوردنت اولین احساس مادر بودن رو به من دادی . دلم برای اون روزها تنگ شده. وقتی داشتم دستهای کوچولوتو نگاه می کردم ، دیدم هر دستت 5 تا انگشت داره و هر انگشتت 3 بند. و همین برای شکر گذاری خدا کافی بود... واتفاقات این چند روز   روزپنج شنبه2/12 تولدعباس عمو رحیم بو...
17 ارديبهشت 1392

رقصیدن متین

امروز ١٣/٢/٩٢ مامان مشغول آشپزی بود وداشت ناهار درست می کرد   ولی تو پسرخوشکلم نمیذاشتی مامان غذا درست کنه دست به همه چیز میزدی مخصوصا شیشه های ادویه ها که بازهم از این که من مشغول بودم واز تو غفلت کردم زدی ویک شیشه ادویه برای بار دوم شکستی فکرکنم شکستنی های تو همچنان ادامه داره منم واسه اینکه به کارهام برسم وتو روهم سرگرم کنم اهنگ واست گذاشتم و تو هم چند دقیقه ی مشغول رقص بودی خیلی هم بامزه میرقصی من که عاشق رقصیدنت هستم راستی وقتی میرقصی خیلی هم دورخودت چرخ میزنی نمیدونم متین من عاشق ترین هستم یاتو بهترین     ادامه مطلب یادتون نره     ...
15 ارديبهشت 1392

بازیگوشی هاوخرابکاری های متین

متینم حالا دیگه تموم دلخوشی زندگیم شدی...هیچ وقت فکر نمی کردم چیزی تو این دنیا اینقدر پا بندم کنه..خدا رو شاکرم برای بودنت... نمی دونی چه لذتی داره  این که، توی آغوشمی و با چشمهات تموم صورتم رو کند و کاو  می کنی  و با دستهای کوچیکت انگشتم رو می گیری... حتی فکرش رو هم نمی کردم میایی و این چنین زندگی ساکت و آرومم رو به هیجان وا می داری!!!!!!! حالا تموم زندگی و حواسمون حول تو و مشکلات و خواسته هات می چرخه... هم من و هم بابا  این هیجان اومده به زندگی رو دوست داریم !!! دردمندم از دل دردهات...خوشحالم و شاد با لبخندهات ...میگریم با گریه هات که جیگرمو &nbs...
12 ارديبهشت 1392

این روزهای متین من

متین من به تمام خوبیها و پاکیها و مقدسات سوگند به عشق دیدن لبخند توست که به این دنیا پایبندم... دلبندم!!!     متین من مامان تو تا به این لحظه که دارم واست این پست مینویسم در یکسال وچهارماه وبیست وپنج روز خیلی کارا بلد شدی منم چندتا از اون ها رو توی این دفترخاطرات الکترونیکی تو ثبت میکنم   توی این عکس بعدازخواب ظهرت هست که تازه ازخواب بیدارشدی وگوشی منو برداشتی ودادی به من که واست آهنگ بیارم وشروع به رقص خاص خودت کردی از چهارماهگی تا الان این رقصت فراموش نکردی حالت چهاردست وپا  خلاصه اینکه همچنان عاشق گوشی هستی هرجاببینی میذاری روی گوشت الو الو ...میکن...
4 ارديبهشت 1392

سعدیه

صداي قلب تو ... صداي زندگيست.                                                 پسرم زندگي را دوست داشته باش زندگي را زندگي كن   حتی وقتي بزرگ شدي  كودكانه زندگي كن جانكم مادرانه ترين لحظه هاي امروزم همين لحظه است...همين لحظه كه با تمام جان ِ عاشقم      متین من   مادرتاریخ ١/٢/٩٢ رفتیم سعدی اون روز ب...
3 ارديبهشت 1392

متین و یک توپ

  فرشته ی كوچك رويايي ِ من دنيا اگر خودش را تباه کند نميتواند به عشق من به تو شك كند تمام ِ بودنت را حس مي كنم ... حاجتي به استخاره نيست عشق ما ... عشق من به تو عشق تو به من يك پديده است ... يك حقيقت بي نياز از استخاره ُ وگمان متین من امروز ٣١ فروردین ماه رفتیم خونه عمه فردوس سرکوچه عمه یک پارک  هست من وتو وفاطمه عمه فردوس رفتیم پارک کلی بازی کردی برای اولین بارسوار سرسره شدی خیلی دوس داشتی البته یک پسربامامانش داشت توپ بازی میکرد تا توپ پسررو دیدی سرسره رو ول کردی رفتی سمت توپ میرفتی وسط پسر ومامانش بین بازی شون ومیخواس...
2 ارديبهشت 1392

ناگفته ها

همیشه توی ذهنم مادر کلمه مقدسی بود کلمه ای بزرگ و قابل ستایش... امروز وقتی نگاهم کرد و با همه اعضای صورتش خندید ... توی چشماش زل زدم...  یعنی من مادرش هستم! دلم لرزید ... خودم را کوچک تر از این کلمه دیدم... دلم براش سوخت ... به خودم قول دادم بزرگ شوم... آن قدر بزرگ که لایق این کلمه باشم. (مادر)   سلام میخوام تو این پست هرچیزی که تا الان تووبلاگت نذاشتم ویادم رفته رو بذارم متین من از اینجا شروع کنم که شما وقتی خیلی کوچولو بودی اوایل اصلا شیر نمیخوردی  من هم ول کن نبودم نمیخواستم شیر خشکی بشی اخه شیرمادر چه فایده های داره که اصلا شی...
31 فروردين 1392

ناگفته ها سری 2

برایت می نویسم در حالی که به صورت پاکت نگاه می کنم   و فرشته ها گونه ات را بوسه باران می کنند  و من به تماشا نشسته ام این همه خوشبختی را....   چقدر زود گذشت 8 اردیبهشت90 که فهمیدم ، مامان شدم و حالا تو مثل یه فرشته کوچولو کنارم هستی...     • سلام میخوام ادامه پست ای که درمورد تو نوشتم متینم اینجا ادامه بدم هرچی که به ذهنم میرسه واست مینویسم تا بعدها که ازم میپرسی اگه یادم رفته بود اینجا ثبت کرده باشم گلم این موضوع یادم رفته بود تو وبلاگ بنویسم تا یادمه اول تو این پست میذارم من ٤ ماه باردار بودم اوایل تیرماه بود که ما به خاطراینکه مادر...
31 فروردين 1392