یک روز از زندگی من دریک سالگی
صدای تو مثل حس یک لذت ناتمام وجودم را به شوقی بی وصف میکشاند... و بگذار نوازشگر دستانت باشم که در سرمای زمستان گرمای دستانت وجودم را گرم میکند... در این روز سن من یک سال ویک ماه و٢١ روز شده .ساعت ١٠:٣٠ صبح از خواب بیدارشدم و روزم با حریره بادام که خوردم شروع کردم. بعد از اون رفتم با ماشین هام که روی میز مبل مون چیدم و شروع کردم به بازی وبا اسباب بازی های دیگه ام توپ هام کلی بازی کردم ویک دنت توت فرنگی هم خوردم تا اینکه وقت ناهار رسید واون روز برای ناهار سوپ ای که مامانم درست کرده بود که از(برنج گوشت پودرجوانه ماش سیب زمینی هویج گوجه عدس وآبلیمو نمک وفلفل وکره) درست شده بود خوردم وبعد مشغول بازی باتلوی...