متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

سعدیه

صداي قلب تو ... صداي زندگيست.                                                 پسرم زندگي را دوست داشته باش زندگي را زندگي كن   حتی وقتي بزرگ شدي  كودكانه زندگي كن جانكم مادرانه ترين لحظه هاي امروزم همين لحظه است...همين لحظه كه با تمام جان ِ عاشقم      متین من   مادرتاریخ ١/٢/٩٢ رفتیم سعدی اون روز ب...
3 ارديبهشت 1392

متین و یک توپ

  فرشته ی كوچك رويايي ِ من دنيا اگر خودش را تباه کند نميتواند به عشق من به تو شك كند تمام ِ بودنت را حس مي كنم ... حاجتي به استخاره نيست عشق ما ... عشق من به تو عشق تو به من يك پديده است ... يك حقيقت بي نياز از استخاره ُ وگمان متین من امروز ٣١ فروردین ماه رفتیم خونه عمه فردوس سرکوچه عمه یک پارک  هست من وتو وفاطمه عمه فردوس رفتیم پارک کلی بازی کردی برای اولین بارسوار سرسره شدی خیلی دوس داشتی البته یک پسربامامانش داشت توپ بازی میکرد تا توپ پسررو دیدی سرسره رو ول کردی رفتی سمت توپ میرفتی وسط پسر ومامانش بین بازی شون ومیخواس...
2 ارديبهشت 1392

نامه ای ازطرف بابا امین

  متین عزیزم وقتی توبدنیا اومدی من احساسی داشتم که هیچ وقت تا به آن روزتجربه نکرده بودم وتابابا نشی متوجه اون احساسی که من دارم ازش حرف می زنم نمیشی باباجون من تاریخ٩/٩/٩٠ که توبدنیا اومدی قشنگ ترین وزیباترین وخاطره انگیزترین روز درتمام عمر٣٠ ساله ام بوداصلا عاجزم دربیان احساساتم نمیدونم چه جوری بیان کنم. من عاشق این هستم که وقتم روباتو بگذرونم وهر روزصبح که میخوام به سرکاربرم توکه درخواب ناز هستی روبایدببوسم وبعد درطول روز که پیشت نیستم به مامان زنگ می زنم حالت رومی پرسم دوست دارم همیشه لبخندهای توروببینم وهیچ گاه لبخندزیبای تو ازروی لبانت محونشه چون اون روزآخرزندگی منه من جون میگیرم بالبخندهای ...
1 ارديبهشت 1392

برای پسرم متین

سلام بابایی خوبی پسرم الان که دارم واست مینویسم تو خواب نازی قربون پسرگلم برم ببخشیدکه نمیتونم زیاد بیام تو وبلاگت واست بنویسم آخه من خیلی کم وقت آزاد دارم البته که هروقت خونه هستم باتو بازی میکنم ولی مسایل کاری باعث میشه که نتونم زیادبه وبلاگت سربزنم دست مامان سمانه درد نکنه چه وبلاگ خوشکلی واست درست کرده پرازخاطره بچگی های تو موقعی که بزرگ شدی همه این خاطره ها هم ما وتورو میبره به این زمان که کودکی بذار یه کم از احساساتم بگم نسبت به تو خیلی واسم عزیزی وعاشقتم  این روزها دارن زود میگذرن ومن بیشتر به توکه جوانه عشق من ومامان سمانه هستی وابسته ترمیشم باخنده هات بازیگوشی هات جان تازه ای میگیرم وقتی گریه میکنی غصه دار میشم الان که ...
1 ارديبهشت 1392

ناگفته ها

همیشه توی ذهنم مادر کلمه مقدسی بود کلمه ای بزرگ و قابل ستایش... امروز وقتی نگاهم کرد و با همه اعضای صورتش خندید ... توی چشماش زل زدم...  یعنی من مادرش هستم! دلم لرزید ... خودم را کوچک تر از این کلمه دیدم... دلم براش سوخت ... به خودم قول دادم بزرگ شوم... آن قدر بزرگ که لایق این کلمه باشم. (مادر)   سلام میخوام تو این پست هرچیزی که تا الان تووبلاگت نذاشتم ویادم رفته رو بذارم متین من از اینجا شروع کنم که شما وقتی خیلی کوچولو بودی اوایل اصلا شیر نمیخوردی  من هم ول کن نبودم نمیخواستم شیر خشکی بشی اخه شیرمادر چه فایده های داره که اصلا شی...
31 فروردين 1392

ناگفته ها سری 2

برایت می نویسم در حالی که به صورت پاکت نگاه می کنم   و فرشته ها گونه ات را بوسه باران می کنند  و من به تماشا نشسته ام این همه خوشبختی را....   چقدر زود گذشت 8 اردیبهشت90 که فهمیدم ، مامان شدم و حالا تو مثل یه فرشته کوچولو کنارم هستی...     • سلام میخوام ادامه پست ای که درمورد تو نوشتم متینم اینجا ادامه بدم هرچی که به ذهنم میرسه واست مینویسم تا بعدها که ازم میپرسی اگه یادم رفته بود اینجا ثبت کرده باشم گلم این موضوع یادم رفته بود تو وبلاگ بنویسم تا یادمه اول تو این پست میذارم من ٤ ماه باردار بودم اوایل تیرماه بود که ما به خاطراینکه مادر...
31 فروردين 1392

اتاق متین

متین جان شما کیبورد کامپیوتر مون رو خراب کردی ومن مجبورم چندتا پست باهم بذارم چندتا  عکس از اتاقت گذاشتم که ایشالا هروقت رفتیم خونه خودمون دستم بازتر میشه میتونم ایده های که در ذهنم دارم واسه اتاقت درست کنم در ادامه...:   عروسک تو این عکس مال مامان بوده   اینم جغجغه های دوران نوزادیت هست که خیلی باهاشون بازی میکردی اینم آویز تخت هست که وقتی یک ساله ات شد اونو شکوندی والان فقط تیکه های ازاون داری اینم روءروئک هست که خیلی استفاده ازش نشد وتو دوس نداشتی بشیینی داخلش ازبیرون دکمه های موزیکالش فقط فشارمیدادی باهاش می رقصیدی همین اینم ...
31 فروردين 1392

امروز با متین

امروز جمعه ٣٠ فروردین وقتی از خواب بیدارشدی ساعت ١٠:٣٠ بود صبحانه بهت تخم مرغ باشیر دادم دیدم خیلی بی حوصله هستی وخیلی بهونه گیر نمیذاشتی من هیچ کدوم ازکارام بکنم دم درخونه نشسته بودی به من میگفتی بیا در در( یعنی بیابریم بیرون) این روزا هم بیا بلدشدی بای بای کردن بلدشدی بابایی هم به من گفت متین آماده کن تابریم بیرون منم همین کاروکردم  وزدیم بیرون بدون اینکه مقصد خاصی درنظرمون باشه همینطوری رفتیم تارسیدیم دروازه قرآن اونجا یه کم گشت زدیم وقتی سوارماشین شدیم خوابت رفت دیگه ساعت ٢ ظهربود ترجیح دادیم بیایم خونه وبعدازظهرباز ببریمت بیرون بعدازظهر هم رفتیم پارک آزادی اونجا کلی بازی کردی وخوش گذروندی توی پارک چن...
31 فروردين 1392

دوستت دارم

  متین من اي همه لحظه هاي من از تو پر ،از تو شاد، از تو اميدوار... هيچ نعمتي بزرگتر از تو بر من نازل  نشده است... هيچ شادي اي بي حضور تو كامل نيست ... خدايا سپاس كه تكه اي از وجودت را به من بخشيدي، كمكم كن تا شايسته امانتت باشم   متین جان ، عزيزم يكروز ميان اين نوشته هاي بي آغاز و بي پايان من ،گم مي شوي ميدانم ...و ميخواهي كسي را جستجو كني كه مادر توست آن روزها شك نكن كه همه چيز مني ،شك نكن كه لبخندت هميشه بهترين بهانه من است براي بودن و خانه بي تو چقدر عميقا سوت و كور است . دلبندم دوستت دارم حضورت شفاف ترين تجريه زندگي من بوده ممنونم كه مرا از اين تجريه لبريز كردي.....
28 فروردين 1392